در مدح فخر الدوله ابو المظفر احمد بن محمد والی چغانیان و توصیف شعر

با کاروان حله برفتم ز سیستان با حله تنیده ز دل بافته ز جان
با حله‌ای بریشم ترکیب او سخن با حله‌ای نگارگر نقش او زبان
هر تار او به رنج برآورده از ضمیر هر پود او به جهد جدا کرده از روان
از هر صنایعی که بخواهی بر او اثر وز هر بدایعی که بجویی بر او نشان
نه حله‌ای که آب رساند بدو گزند نه حله‌ای که آتش آرد بر او زیان
نه رنگ او تباه کند تربت زمین نه نقش او فرو سترد گردش زمان
بنوشته زود و تعبیه کرده میان دل و اندیشه را به ناز بر او کرده پاسبان
هر ساعتی بشارت دادی مرا خرد کاین حله مر ترا برساند به نام و نان
این حله نیست بافته از جنس حله‌ها این را تو از قیاس دگر حله‌ها مدان
این را زبان نهاد و خرد رشت و عقل بافت نقاش بود دست و ضمیر اندر آن بیان
تا نقش کرد بر سر هر نقش برنوشت مدح ابوالمظفر شاه چغانیان
میر احمد محمد شاه سپه پناه آن شهریار کشورگیر جهان ستان
آن هم ملک مروت و هم نامور ملک وان هم خدایگان سیر و هم خدایگان
گرد سریر اوست همه سیر آفتاب سوی سرای اوست همه چشم آسمان
از بیم خویش تیره شود بر سپهر تیر گر روز کینه دست برد سوی تیردان
وای آنکه سر زطاعت او بازپس کشید گردد سرش به معرکه تاج سرسنان
روزی که سایه آرد بر تیغ او سپر روزی که مایه گیرد از تیر او کمان
شیر دژم دو دیده فرو افکند ز چشم پیل دمنده زهره برون آرد از دهان
بس پایها که تیغش بردارد از رکاب بس دستها که گرزش برگیرد از عنان
بر پیل گرز او به سه پاره کند سرین بر شیر تیغ او به دو پاره کند میان