از عدل او آرام یابد همی
|
|
با شیر شرزه اشتر اندر عطن
|
چندان بیان دارد به فضل از مهان
|
|
کاندر محاسن حور عین ز اهرمن
|
او آتش تیزست بر تیغ کوه
|
|
وان دیگران چون شمع بر باد خن
|
چونانکه دستش را پرستد سخا
|
|
بت را پرستیدن نیارد شمن
|
با بردباری طبع او متفق
|
|
با نیکنامی جود او مقترن
|
سختم شگفت آید که تا چون شده ست
|
|
چندان فضایل جمع در یک بدن
|
گر مایهی فضلست بس کار نیست
|
|
فرزند فضلست آن چراغ زمن
|
نزد خردمندان نباشد غریب
|
|
بوی از گل و نور از سهیل یمن
|
زایر کز آنجا باز گردد برد
|
|
دیبا به تخت و رزمه و زر، به من
|
بس کس که او چون قصد وی کرد باز
|
|
با نهمت و با کام دل شد چو من
|
بر ظن نیکو قصد کردم بدو
|
|
آزادگی کرد و وفا کرد ظن
|
روز نخستم خلعتی داد زرد
|
|
از جامهای کن را ندانم ثمن
|
با جامه زری زرد چون شنبلید
|
|
با زر، سیمی پاک چون نسترن
|
زان زر و سیمم روز و شب پیش خویش
|
|
بر پای کرده کودکی چون وثن
|
مهتر چنین باید موالی نواز
|
|
مهتر چنین باید معادی شکن
|
ای آفتاب صد هزار آفتاب
|
|
ای پیشکار صد هزار انجمن
|
جشن سدهست از بهر جشن سده
|
|
شادی کن و اندیشه از دل بکن
|
می خور ز دست لعبتی حور زاد
|
|
چون زاد سروی پر گل و یاسمن
|
ماهی به کش در کش چو سیمین ستون
|
|
جامی به کف بر نه چو زرین لگن
|
تا می پرستی پیشهی موبدست
|
|
تا بت پرستی پیشهی برهمن
|