در مدح خواجه ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد

از عدل او آرام یابد همی با شیر شرزه اشتر اندر عطن
چندان بیان دارد به فضل از مهان کاندر محاسن حور عین ز اهرمن
او آتش تیزست بر تیغ کوه وان دیگران چون شمع بر باد خن
چونانکه دستش را پرستد سخا بت را پرستیدن نیارد شمن
با بردباری طبع او متفق با نیکنامی جود او مقترن
سختم شگفت آید که تا چون شده ست چندان فضایل جمع در یک بدن
گر مایه‌ی فضلست بس کار نیست فرزند فضلست آن چراغ زمن
نزد خردمندان نباشد غریب بوی از گل و نور از سهیل یمن
زایر کز آنجا باز گردد برد دیبا به تخت و رزمه و زر، به من
بس کس که او چون قصد وی کرد باز با نهمت و با کام دل شد چو من
بر ظن نیکو قصد کردم بدو آزادگی کرد و وفا کرد ظن
روز نخستم خلعتی داد زرد از جامه‌ای کن را ندانم ثمن
با جامه زری زرد چون شنبلید با زر، سیمی پاک چون نسترن
زان زر و سیمم روز و شب پیش خویش بر پای کرده کودکی چون وثن
مهتر چنین باید موالی نواز مهتر چنین باید معادی شکن
ای آفتاب صد هزار آفتاب ای پیشکار صد هزار انجمن
جشن سده‌ست از بهر جشن سده شادی کن و اندیشه از دل بکن
می خور ز دست لعبتی حور زاد چون زاد سروی پر گل و یاسمن
ماهی به کش در کش چو سیمین ستون جامی به کف بر نه چو زرین لگن
تا می پرستی پیشه‌ی موبدست تا بت پرستی پیشه‌ی برهمن