در مدح شمس الکفات خواجه ابوالقاسم احمد بن حسن میمندی

آمد آن نو بهار توبه شکن بازگشتی بکرد توبه‌ی من
دوش تا یار عرضه کرد همی بر من آن عارض چو تازه سمن
گفت وقت گلست باده بخواه زان سمن عارضین سیمین تن
بشکند توبه‌ی مرا ترسم چه توان کرد گو برو بشکن
توبه را دست و پای سست کند لاله‌ی سرخ و باده‌ی روشن
خاصه اکنون که باز خواهد کرد سوسن و گل به باغ چشم و دهن
باد هر ساعت از شکوفه کند پر درمهای نیمکاره چمن
باغ بتخانه گشت و گلبن بت باده‌خواران گلپرست شمن
هر درختی چو نوش لب صمنیست بر زمین اندرون کشان دامن
نبرد دل مرا همی فرمان دل چو خر، شد زدست و برد رسن
ای دل سوخته به آتش عشق مر مرا باز در بلا مفکن
سخنان بهار یاد مگیر آتش اندر من ضعیف مزن
جهد آن کن که مر مرا نکنی پیش صاحب به کامه‌ی دشمن
صاحب سید آفتاب کفات خواجه بوالقاسم احمد بن حسن
آنکه تدبیر او سواری کرد بر جهان چو کره توسن
وهم او بر مثال آهن بود دشمنش کوه و دولتش کهکن
دشمنان چو کوه را بفکند بفکند کوه سخت را آهن
دوستان را به تختگاه فکن دشمنان را به ژرف چاه فکن
چاه کند و گمان ببرد عدو کاندر آن چاه باشدش مسکن
شب بدخواه را عقوبت زاد شب، شنودم که باشد آبستن