ای روی نکو! روی سوی من کن و بنشین
|
|
زنهار ز من دور مدار آن لب شیرین
|
تو سروی و بر پای نکوتر که بود سرو
|
|
نینی که ترا سرو رهی زیبد بنشین
|
امروز مرا رای چنانست که تا شب
|
|
پیوسته ترا بینم تو نیز مرا بین
|
چشم من و آن روی پر از لاله و پر گل
|
|
دست من و آن زلف پر از حلقه و پرچین
|
زان رخ چنم امروز گل و لالهی سیراب
|
|
زان ساده زنخدان، سمن تازه و نسرین
|
تا ظن نبری، چشم و چراغا! که شب آمد
|
|
چشم و دل من سیر شود زان رخ سیمین
|
من بر تو شب و روز نگه خواهم کردن
|
|
چندین به چه کارست حدیثان نگارین
|
امروز به شادی بخورم با تو که فردا
|
|
ناچار مرا میر برد باز به غزنین
|
یوسف پسر ناصر دین آن سر و مهتر
|
|
سالار و سر لشکر سلطان سلاطین
|
ای بار خدایی که نبیند چو تویی تخت
|
|
ای شهر گشایی که نبیند چو تویی زین
|
پر پارهی زر گردد جایی که خوری می
|
|
پرچشمهی خون گردد جایی که کشی کین
|
چون جام به کف گیری از زر بشود قدر
|
|
چون تیغ بر آهنجی از خون برود هین
|
شیران فکنی شرزه و پیلان فکنی مست
|
|
شیران به خدنگ افکنی و پیل به زوبین
|
پیل از تو چنان ترسد چون گودره از باز
|
|
شیر از تو چنان ترسد چون کبک ز شاهین
|
ای سخت کمانی که خدنگ تو ز پولاد
|
|
زانسان گذرد کز دل بدخواه تو نفرین
|
گر موی بر آماج نهی موی شکافی
|
|
وین از گهر آموختهای تو نه ز تلقین
|
آماج تو از بست بود تا به سپیجاب
|
|
پرتاب تو از بلخ بود تا به فلسطین
|
از گوی تو روزی که به چوگان زدن آیی
|
|
ده بر رخ ماه آید و صد بر رخ پروین
|
چندانکه به شمشیر تو بدخواه فکندی
|
|
فرهاد مگر که بفکندهست به میتین
|
از آرزوی جنگ زره خواهی بستر
|
|
وز دوستی جنگ سپر داری بالین
|