در مدح عضد الدوله امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین

ببری، چو بر نهاده بوی مغفر شیری، چو برفکنده بوی خفتان
ابریست تیغ تو، که به جنگ اندر باران خون پدید کند هزمان
آنجایگه که ابر بود آهن بیشک ز خون صرف بود باران
چندان هنر که نزد تو گرد آمد اندر جهان نبینم صد یک زان
تو زان ملک همی هنر آموزی کو کرد خانه‌ی هنر آبادان
شاگرد آن شهی که بدو زنده‌ست آیین و رسم روستم دستان
شاگرد آن شهی که به جنگ اندر گه گرگسار گیرد و گه ثعبان
آن شاه کیست خسرو ابوالقاسم محمود پادشاه همه کیهان
آن پادشا که زیر نگین دارد از حد هند تا به حد زنگان
آن پادشاه کز ملکان بستد دیهیم و تخت و مملکت و ایوان
آن پادشا که دارد شاهی را رسم قباد و سیرت نوشروان
آن پادشاه دادگر عادل کو راست بر همه ملکان فرمان
همواره پادشاه جهان بادا آن حقشناس حقده حرمتدان
گسترده شد به دولت او ده جای اندر سرای دولت، شادروان
ای خسروی که هست به هر وقتی دعوی جود را بر تو برهان
از تو حکیمتر نبود مردم وز تو کریمتر نبود انسان
ای من ز دولت تو شده مردم وز جاه تو رسیده به نام و نان
بگذاشتی مرا به لب جیلم با چند پیل لاغر ناجولان
گفتی مرا که پیلان فربی کن به یشان رسان همی علف ایشان
آری من آن کنم که تو فرمایی لیکن به حد مقدرت و امکان