ببری، چو بر نهاده بوی مغفر
|
|
شیری، چو برفکنده بوی خفتان
|
ابریست تیغ تو، که به جنگ اندر
|
|
باران خون پدید کند هزمان
|
آنجایگه که ابر بود آهن
|
|
بیشک ز خون صرف بود باران
|
چندان هنر که نزد تو گرد آمد
|
|
اندر جهان نبینم صد یک زان
|
تو زان ملک همی هنر آموزی
|
|
کو کرد خانهی هنر آبادان
|
شاگرد آن شهی که بدو زندهست
|
|
آیین و رسم روستم دستان
|
شاگرد آن شهی که به جنگ اندر
|
|
گه گرگسار گیرد و گه ثعبان
|
آن شاه کیست خسرو ابوالقاسم
|
|
محمود پادشاه همه کیهان
|
آن پادشا که زیر نگین دارد
|
|
از حد هند تا به حد زنگان
|
آن پادشاه کز ملکان بستد
|
|
دیهیم و تخت و مملکت و ایوان
|
آن پادشا که دارد شاهی را
|
|
رسم قباد و سیرت نوشروان
|
آن پادشاه دادگر عادل
|
|
کو راست بر همه ملکان فرمان
|
همواره پادشاه جهان بادا
|
|
آن حقشناس حقده حرمتدان
|
گسترده شد به دولت او ده جای
|
|
اندر سرای دولت، شادروان
|
ای خسروی که هست به هر وقتی
|
|
دعوی جود را بر تو برهان
|
از تو حکیمتر نبود مردم
|
|
وز تو کریمتر نبود انسان
|
ای من ز دولت تو شده مردم
|
|
وز جاه تو رسیده به نام و نان
|
بگذاشتی مرا به لب جیلم
|
|
با چند پیل لاغر ناجولان
|
گفتی مرا که پیلان فربی کن
|
|
به یشان رسان همی علف ایشان
|
آری من آن کنم که تو فرمایی
|
|
لیکن به حد مقدرت و امکان
|