در حسب حال و رنجش خاطر سلطان و طلب عفو

ای ندیمان شهریار جهان ای بزرگان درگه سلطان
ای پسندیدگان خسرو شرق همنشینان او به بزم و به خوان
پیش شاه جهان شما گویید سخن بندگان شاه جهان
من هم از بندگان سلطانم گر چه امروز کم شدم ز میان
مر مرا حاجت آمده‌ست امروز به سخن گفتن شما همگان
همگان حال من شنیدستید بلکه دانسته‌اید و دیده عیان
شاه گیتی مرا گرامی داشت نام من داشت روز و شب به زبان
باز خواندی مرا ز وقت به وقت بازجستی مرا زمان به زمان
گاه گفتی بیا و رود بزن گاه گفتی بیا و شعر بخوان
به غزل یافتم همی احسنت به ثنا یافتم همی احسان
من ز شادی بر آسمان برین نام من بر زمین دهان به دهان
این همی‌گفت فرخی را دوش زر بداده‌ست شاه زرافشان
آن همی‌گفت فرخی را دی اسب داده‌ست خسرو ایران
نوبهاری شکفته بود مرا که مر آن را نبود بیم خزان
باغها داشتم پر از گل سرخ دشتها پر شقایق نعمان
از چپ و راست سوسن و خیری وز پس و پیش نرگس و ریحان
از سر کوه بادی اندر جست گل من کرد زیر گل پنهان
به کف من نماند جز غم و درد زانهمه نیکویی نماند نشان
گفتی آن را به خواب دیدستم یا کسی گفت پیش من هذیان
حال آدم چو حال من بوده‌ست این دو حالست همسر و یکسان