نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر
|
|
بساز ساز سفر پس به فال نیک خرام
|
بسا که تو به ره اندر، ز بهر دانگی سیم
|
|
شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام
|
جواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشت
|
|
مکن ملامت ازیرا که نیست جای ملام
|
کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت
|
|
مرا سرشت چنین کرد ایزد علام
|
هنوز باز نگشتم ز بیکران دریا
|
|
که برگرفت ز من سایه تندبار غمام
|
من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل
|
|
چو فضل برمک دارد به در هزار غلام
|
بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند
|
|
به چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شام
|
هزار کوفتهی دهر گشت ازو به مراد
|
|
هزار تافتهی چرخ ازو رسید به کام
|
هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت
|
|
مجاور در و درگاه اوست بخت مدام
|
عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست
|
|
چنین بود ره آزادگان و خوی کرام
|
کسی که راه خلافش سپرد تا بزید
|
|
مخالفت کند او را حواس و هفت اندام
|
عطای او به دوامست زایرانش را
|
|
گمان مبر که جز او کس عطا دهد به دوام
|
به هر تفضل ازو کشوری به نعمت و ناز
|
|
به هر عنایت ازو عالمی به جامه و جام
|
ثنا خریدن نزدیک او چو آب حلال
|
|
درم نهادن در پیش او چو باده حرام
|
مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاص
|
|
سرای او ادبا را چو کعبة الاسلام
|
چو بندگان مسخر همی سجود کند
|
|
زمین همت او را سپهر آینه فام
|
به علم و عدل و به آزادگی و نیکخویی
|
|
میدست و موفق مقدمست و امام
|
قلم به دستش گویی بدیع جانوریست
|
|
خدای داده مر آن را بصارت و الهام
|
به دشمنان لعین آنچه او کند به قلم
|
|
به تیغ و تیر همانا نکرد رستم و سام
|
به جنبش قلمی زان او اگر خواهد
|
|
هزار تیغ کشیده فرو برد به نیام
|