در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی

نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر بساز ساز سفر پس به فال نیک خرام
بسا که تو به ره اندر، ز بهر دانگی سیم شکست خواهی خوردن ز پشه و ز هوام
جواب دادم و گفتم مرا بر آنچه گذشت مکن ملامت ازیرا که نیست جای ملام
کسی به حیلت و جهد از سرشت خویش نگشت مرا سرشت چنین کرد ایزد علام
هنوز باز نگشتم ز بیکران دریا که برگرفت ز من سایه تندبار غمام
من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل چو فضل برمک دارد به در هزار غلام
بسا کسا که چو من سوی خدمتش رفتند به چاشتگاه غمین، شادمان شدند به شام
هزار کوفته‌ی دهر گشت ازو به مراد هزار تافته‌ی چرخ ازو رسید به کام
هر آنکه خدمت او کرد نیکبختی یافت مجاور در و درگاه اوست بخت مدام
عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست چنین بود ره آزادگان و خوی کرام
کسی که راه خلافش سپرد تا بزید مخالفت کند او را حواس و هفت اندام
عطای او به دوامست زایرانش را گمان مبر که جز او کس عطا دهد به دوام
به هر تفضل ازو کشوری به نعمت و ناز به هر عنایت ازو عالمی به جامه و جام
ثنا خریدن نزدیک او چو آب حلال درم نهادن در پیش او چو باده حرام
مدیح او شعرا را چو سورة الاخلاص سرای او ادبا را چو کعبة الاسلام
چو بندگان مسخر همی سجود کند زمین همت او را سپهر آینه فام
به علم و عدل و به آزادگی و نیکخویی میدست و موفق مقدمست و امام
قلم به دستش گویی بدیع جانوریست خدای داده مر آن را بصارت و الهام
به دشمنان لعین آنچه او کند به قلم به تیغ و تیر همانا نکرد رستم و سام
به جنبش قلمی زان او اگر خواهد هزار تیغ کشیده فرو برد به نیام