بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام
|
|
بر من آمد وقت سپیده دم به سلام
|
درست گفتی کز عارضش برآمده بود
|
|
گه فرو شدن تیرهشب سپیدهی بام
|
ز عود هندی پوشیده بر بلور زره
|
|
ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام
|
بحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم
|
|
به پیچ کرده همی زلف او حکایت لام
|
به لابه گفتمش ای ماهروی غالیه موی
|
|
که ماه روشنی از روی تو ستاند وام
|
ترا هزاران حسنست و صدهزار حسود
|
|
چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام
|
چه گفت؟ گفت: خبر یافتم که نزد شما
|
|
ز بهر راه بر اسبان همیکنند لگام
|
چه گفت؟ گفت: که ای در جفا نکرده کمی
|
|
چه گفت؟ گفت: که ای در وفا نبوده تمام
|
شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی
|
|
به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقرهی خام
|
مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت
|
|
نه با تو توشهی راه و نه چاکر و نه غلام
|
برادران و رفیقان تو همه بنوا
|
|
تو بینوا و به دست زمانه داده زمام
|
تو دادهای به ستم زر و سیم خویش به باد
|
|
تو کردهای به ستم روز خویش ناپدرام
|
چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد
|
|
چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام
|
به خواستن ز کسان خواسته به دست آری
|
|
ز بهر خواسته مدحت بری به خاص و به عام
|
بدان طمع که ز دادن بلند نام شوی
|
|
بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام
|
ز خواستن به همه حال ننگ باید داشت
|
|
اگر به دادن بیهوده جست خواهی نام
|
نگاه کن که خداوند خواجهی سید
|
|
ترا چه داد پس مدح اندرین ایام
|
اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی
|
|
کنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستام
|
به سیم و زر تو غنی بودی و به جاه غنی
|
|
کنون برهنه شدی همچو برکشیده حسام
|
همی روی سوی درگاه میر خوار و خجل
|
|
به کار برده به کف کردهای حلال و حرام
|