در مدح خواجه احمد بن حسن میمندی

بنفشه زلف من آن سرو قد سیم اندام بر من آمد وقت سپیده دم به سلام
درست گفتی کز عارضش برآمده بود گه فرو شدن تیره‌شب سپیده‌ی بام
ز عود هندی پوشیده بر بلور زره ز مشک چینی پیچیده بر صنوبر دام
بحلقه کرده همی جعد او حکایت جیم به پیچ کرده همی زلف او حکایت لام
به لابه گفتمش ای ماهروی غالیه موی که ماه روشنی از روی تو ستاند وام
ترا هزاران حسنست و صدهزار حسود چرا ز خانه برون آمدی درین هنگام
چه گفت؟ گفت: خبر یافتم که نزد شما ز بهر راه بر اسبان همی‌کنند لگام
چه گفت؟ گفت: که ای در جفا نکرده کمی چه گفت؟ گفت: که ای در وفا نبوده تمام
شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقره‌ی خام
مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت نه با تو توشه‌ی راه و نه چاکر و نه غلام
برادران و رفیقان تو همه بنوا تو بینوا و به دست زمانه داده زمام
تو داده‌ای به ستم زر و سیم خویش به باد تو کرده‌ای به ستم روز خویش ناپدرام
چرا به هم نکنی زر و سیم خویش به جهد چرا نگه نکنی کار خویش را فرجام
به خواستن ز کسان خواسته به دست آری ز بهر خواسته مدحت بری به خاص و به عام
بدان طمع که ز دادن بلند نام شوی بدان دهی که ز پس مر ترا دهد دشنام
ز خواستن به همه حال ننگ باید داشت اگر به دادن بیهوده جست خواهی نام
نگاه کن که خداوند خواجه‌ی سید ترا چه داد پس مدح اندرین ایام
اگر چنانکه بباید نگاه داشتیی کنون ز بخشش او سیم داشتی تو ستام
به سیم و زر تو غنی بودی و به جاه غنی کنون برهنه شدی همچو برکشیده حسام
همی روی سوی درگاه میر خوار و خجل به کار برده به کف کرده‌ای حلال و حرام