در مدح امیر ابو یعقوب یوسف سپاهسالار

گل بخندید و باغ شد پدرام ای خوشا این جهان بدین هنگام
چون بنا گوش نیکوان شد باغ از گل سیب و از گل بادام
همچو لوح زمردین گشته ست دشت همچون صحیفه‌ای ز رخام
باغ پر خیمه‌های دیبا گشت زندوافان درون شده به خیام
گل سوری به دست باد بهار سوی باده همی‌دهد پیغام
که ترا با من ار مناظره ایست من به باغ آمدم به باغ خرام
تا کی از راه مطربان شنوم که ترا می همی‌دهد دشنام
گاه گوید که رنگ تو نه درست گاه گوید که بوی تو نه تمام
خام گفتی سخن، ولیکن تو نیستی پخته، چون بگویی خام
تو مرا رنگ و بوی وام مده گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام
خوشی و رنگ و بوی هیچ مگیر نه من ای می حلالم و تو حرام
تو چه گویی، کنون چه گوید می گوید: ای سرخ گل! فرو آرام
با کسی خویشتن قیاس مکن که ترا سوی او بود فرجام
خویشتن را مده به باد که باد ندهد مر ترا ز دور مقام
من بمانم مدام و آنکه نهاد نام من زین قبل نهاد مدام
دست رامش به من شده ست قوی کار شادی به من گرفته قوام
من به بیجاده مانم اندر خم من به یاقوت مانم اندر جام
این شرف بس بود مرا که مرا بار باشد بر امیر مدام
میر یوسف که با دل و کف او تنگ و زفتست نام بحر و غمام
از نکویی که عرف و عادت اوست نرسد در صفات او اوهام