چه فسون ساختند و باز چه رنگ
|
|
آسمان کبود و آب چو زنگ
|
که دگرگون شدند و دیگرسان
|
|
به نهاد و به خوی و گونه و رنگ
|
آن شد از ابر همچو سینهی غرم
|
|
وین شد از برگ همچو پشت پلنگ
|
زیر ابر اندر آسمان خورشید
|
|
خیره همچون در آب تیره نهنگ
|
زیر برگ اندر آب پنداری
|
|
همچو در زیر روی زرد زرنگ
|
آب گویی که آینهی رومیست
|
|
برسرش برگ چون بر آینه زنگ
|
وز دژم روی ابر پنداری
|
|
کسمان آسمانه ایست خلنگ
|
آب روشن به جوشن اندر شد
|
|
چون سواران خسرو اندر جنگ
|
خسرو پر دل ستوده هنر
|
|
پادشه زادهی بزرگ اورنگ
|
آنکه نام پیمبری دارد
|
|
که بسی جایگاه کرده به چنگ
|
آنکه دو دست راد او بزدود
|
|
ز آینهی رادی و بزرگی زنگ
|
نیست فرهنگی اندر این گیتی
|
|
که نیاموخت آن شه، آن فرهنگ
|
ماه با فر او ندارد فر
|
|
کوه با سنگ او ندارد سنگ
|
سایهی تیغش ار به سنگ افتد
|
|
گوهر از بیم خون شود در سنگ
|
تلخی خشمش ار به شهد رسد
|
|
باز نتوان شناخت شهد از فنگ
|
هر کجا بوی خوی او باشد
|
|
بر توانی گرفت مشک به تنگ
|
هر کجا دست راد او باشد
|
|
نبود هیچ کس ز خواسته تنگ
|
هر کجا او بود نیارد گشت
|
|
زفتی و نیستی به صد فرسنگ
|
هر کجا نام او بری نبود
|
|
بد و بیغاره و نکوهش و ننگ
|
هر که پردلتر و دلاورتر
|
|
نکند پیش او به جنگ درنگ
|