آشتی کردم با دوست پس از جنگ دراز
|
|
هم بدان شرط که با من نکند دیگر ناز
|
زانچه کردهست پشیمان شد و عذر همه خواست
|
|
عذر پذرفتم و دل در کف او دادم باز
|
گر نبودم به مراد دل او دی و پریر
|
|
به مراد دل او باشم از امروز فراز
|
دوش ناگاه رسیدم به در حجرهی او
|
|
چون مرا دید بخندید و مرا برد نماز
|
گفتم ای جان جهان خدمت تو بوسه بسست
|
|
چه شوی رنجه به خم دادن بالای دراز
|
تو زمین بوسه مده خدمت بیگانه مکن
|
|
مر ترا نیست بدین خدمت بیگانه نیاز
|
شادمان گشت و دو رخ چون دو گل نو بفروخت
|
|
زیر لب گفت که احسنت و زه، ای بنده نواز!
|
به دل نیک بدادهست خداوند به تو
|
|
اینهمه نعمت سلطان جهان وینهمه ساز
|
خسرو گیتی مسعود که مسعود شود
|
|
هر که یک روز شود بر در او باز فراز
|
شهریاری که گرفتهست به تدبیر و به تیغ
|
|
از سراپای جهان هر چه نشیبست و فراز
|
چشم بد دور کناد ایزد ازو کامروز اوست
|
|
از پس ایزد در ملک جهان بی انباز
|
تا پرستند ملک را همه شاهان جهان
|
|
چه به روم و چه به چین و چه به شام و چه حجاز
|
هر بزرگی که سر از طاعت او باز کشید
|
|
سرنگون گردد و افتد به چه سیصد باز
|
شهریاری که خلافش طلبد زود افتد
|
|
از سمنزار به خارستان وز کاخ به کاز
|
نتوان جست خلافش به سلاح و به سپاه
|
|
زانکه نندیشد شیر یله از یشک گراز
|
ور بدین هر دو سبب خیره سری غره شود
|
|
همچنان گردد چون مور که گیرد پرواز
|
دولتش بر دل بدخواهان صاحب خبرست
|
|
بشنود هر چه بگویند و برون آرد راز
|
گر کسی بر دل جز طاعتش اندیشه کند
|
|
موی گردد به مثل بر تن آن کس غماز
|
وز پی آنکه بدانند مر او را به نشان
|
|
سرنگون گردد بر جامهی او نقش طراز
|
هر سپاهی که به پیکار ملک روی نهاد
|
|
بازگردد ز کمان تیر سوی تیرانداز
|