ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
|
|
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
|
خسرو فرخ سیر بر بارهی دریا گذر
|
|
با کمند شصت خم در دشت چون اسفندیار
|
اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند
|
|
چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار
|
همچو زلف نیکوان مورد گیسو تابخورد
|
|
همچو عهد دوستان سالخورده استوار
|
کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ
|
|
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار
|
گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق
|
|
از کمند شهریار شهرگیر شهردار
|
هر کره کاندر کمند شصت بازی درفکند
|
|
گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار
|
هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
|
|
شاعران را با لگام و زایران را با فسار
|
فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان
|
|
شادمان و شادخوار و کامران و کامگار
|
روز یک نیمه، کمند و مرکبان تیز تک
|
|
نیم دیگر مطربان و بادهی نوشین گوار
|
زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت
|
|
رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار
|
خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده
|
|
یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار
|
اینچنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست
|
|
نامهی شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار
|
ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم
|
|
پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار
|
کار زاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت
|
|
سربسر کاریز خون گشت آن مصاف کار زار
|
مرغزاری کاندرو یک ره گذر باشد ترا
|
|
چشمهی حیوان شود هر چشمهای زان مرغزار
|
کوکنار از بس فزع داوری بیخوابی شود
|
|
گر برافتد سایهی شمشیر تو بر کوکنار
|
گر نسیم جود تو بر روی دریا بروزد
|
|
آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار
|
ور سموم خشم تو برابر و باران درفتد
|
|
از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار
|
ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد
|
|
از بیابان تا به حشر الماس برخیزد غبار
|