صفت بهار و مدح وزیرزاده ابوالحسن حجاج علی بن فضل بن احمد

امسال تازه رویتر آمد همی بهار هنگام آمدن نه بدینگونه بود پار
پار از ره اندر آمد چون مفلسی غریب بی‌فرش و بی‌تجمل و بی‌رنگ و بی‌نگار
و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسید اندر کشید حله به دشت و به کوهسار
بر دست بید بست ز پیروزه دستبند در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار
از کوه تا به کوه بنفشه‌ست و شنبلید از پشته تا به پشته سمنزار و لاله‌زار
گویی که رشته‌های عقیقست و لاژورد از لاله و بنفشه همه روی مرغزار
از گل هزار گونه بت اندر پس بتست وز لاله صد هزار سوار از پس سوار
گلبن پرند لعل همی‌برکشد به سر دامان گل به دشت همی‌گسترد بهار
این سازها که ساخت بهار از پی که ساخت امسال چون ز پار فزون ساخته نگار
رازیست این میان بهار و میان من خیزم به پیش خواجه کنم رازش آشکار
هر ساله چون بهار ز راه اندر آمدی جایی نیافتی که درو یافتی قرار
بر سنگلاخ و دشت فرود آمدی خجل اندر میان خاره و اندر میان خار
پنداشتی که خوار شدستی میان خلق بیدل شود، عزیز که گردد ذلیل و خوار
امسال نامه کرد سوی او شمال و گفت مژده ترا که خواجه ترا گشت خواستار
باغی ز بهر تو ز نو افکنده چون بهشت در پیش او بسان سپهری یکی حصار
باغی چو خوی خویش پسندیده و بدیع کاخی چو رای خویش مهیا و استوار
باغی کزو بریده بود دست حادثات کاخی کزو کشیده بود پای روزگار
باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش کاخی چو روزگار جوانان امیدوار
باغی که نیمه‌ای نتوان گشت زو تمام گر یک مهی تمام کنی اندرو گذار
هر تخته‌ای ازو چو سپهرست بیکران هر دسته‌ای ازو چو بهشتست بی‌کنار