در مدح وزیر زاده ابوالفتح عبدالرزاق بن احمد بن حسن میمندی

برفت یار من و من نژند و شیفته‌وار به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار
بدان مقام که با من به می نشست همی به روزگار خزان و به روزگار بهار
بنفشه دیدم و نرگس مقام کرده و باغ بدین دو گشته ز خوبی چو صد هزار نگار
شده بنفشه به هر جایگه گروه گروه کشیده نرگس بر گرد او قطار قطار
یکی چو زلف بت من ز مشک برده نسیم دگر چو چشم بت من ز می گرفته خمار
دو سرو دیدم کو زیر هر دوان با من به جام و ساتگنی خورده بود می بسیار
خروش و ناله به من درفتاد و رنگین گشت ز خون دیده مرا هر دو آستین و کنار
بنفشه گفت که گر یار تو بشد مگری به یادگار دو زلفش مرا بگیر و بدار
چه گفت نرگس؟ گفت: ای ز چشم دلبر دور غم دو چشمش بر چشمهای من بگمار
ز بسکه زاری کردم ز سروهای بلند به گوشم آمد بانگ و خروش و ناله‌ی زار
مرا به درد دل آن سروها همی‌گفتند که کاشکی دل تو یافتی به ما دو قرار
که سبز بود نگارین تو و ما سبزیم بلند بود و ازو ما بلندتر صد بار
جواب دادم و گفتم بلندی و سبزی به وقت بوسه نباشد مرا ز سرو به کار
درین مناظره بودم که باز خواند مرا به پیش بهر ثنا گفتن شه ابرار،
وزیرزاده‌ی سلطان و برکشیده‌ی او بزرگ همت ابوالفتح سرفراز تبار
جلیل عبد رزاق احمد آنکه فضل و هنر بدو گرفت یمین و ازو گرفت یسار
به یاد کردش بتوان زدود از دل غم به مصقله بتوان برد ز آینه زنگار
ز خاندانش پیدا شد اصل جود و کرم چنانکه ز ابجد اصل حروف و اصل شمار
همیشه سیر کند نام نیک او به جهان چو بر سپهر هماره ستاره‌ی سیار
جهان همه چو یکی گلبنست و او چون گل چو گل چدند ز گلبن، همی چه ماند؟ خار