در مدح امیر یوسف بن ناصرالدین

کاشکی کردمی از عشق حذر یا کنون دارمی از دوست خبر
ای دریغا که من از دست شدم نوز ناخورده تمام از دل بر
چون توان بود برین درد صبور چون توان برد چنین روز به سر
عشق با من سفری گشت و بماند مونس من به حضر خسته جگر
دور بودن زچنان روی، غمیست هر چه دشوارتر و هر چه بتر
پیک غزنین نرسیده‌ست که من خبری یابم از دوست مگر
سفر از دوست جدا کرد مرا گم شود از دو جهان نام سفر
من شفاعت کنم امسال ز میر تا مرا دست بدارد به حضر
میر یوسف پسر ناصر دین لشکر آرای شه شیرشکر
چون شه ایران والا به نسب با شه ایران همتا به گهر
آنکه بر درگه سلطان جهان جای او پیشتر از جای پسر
همه نازیدن میر از ملک است زین ستوده‌ست بر اهل هنر
همچنان درخور از روی قیاس کان ملک شمسست این میر قمر
ملک او را به سزا دارد از آنک یادگارست ملک را ز پدر
لاجرم میر گرفته‌ست مدام خدمت او چو نماز اندر بر
روز و شب پیش همه خلق زبان به ثنا گفتن او دارد تر
همه از دولت او جوید نام همه در خدمت او دارد سر
تا ثنای ملک شرق بود به ثنای دگران رنج مبر
این هم از خدمت باشد که ز من بخرد مدح شه شرق به زر
دوستان را دل از اینگونه بود دوستاران را زین نیست گذر