در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین سپاهسالار

دوش متواریک به وقت سحر اندر آمد به خیمه آن دلبر
راست گفتی شده‌ست خیمه‌ی من میغ و او در میان میغ قمر
چنگ در بر گرفت و خوش بنواخت وز دو بسد فرو فشاند شکر
راست گفتی به بتکده‌ست درون بتی و بتپرستی اندر بر
پنج شش می‌کشید و پر گل گشت روی آن روی نیکوان یکسر
راست گفتی رخش گلستان بود می سوری بهار گلپرور
مست گشت و ز بهر خفتن ساخت خویش را از کنار من بستر
راست گفتی کنار من صدفست کاندرو جای خویش ساخت گهر
زلف مشکین به روی بر پوشید روی خود زیر کرد و زلف زبر
راست گفتی کسی نهان کرده‌ست سمن تازه زیر سیسنبر
زلف او را به دست بگرفتم زنخ گرد او به دست دگر
راست گفتی نشسته‌ام بر او گوی و چوگان شه به دست اندر
پادشه زاده یوسف آنکه هنر جز به نزدیک او نکرد مقر
راست گفتی هنر یتیمی بود فرد مانده ز مادر و ز پدر
پس بازی گوی شد خسرو بر یکی تازی اسب که پیکر
راست گفتی به باد بر، جم بود گر بود باد را ستام بزر
خم چوگان به گوی بر زد و شد گوی او با ستارگان همبر
راست گفتی برابر خورشید خواهد از گوی ساختن اختر
از سر گوی زیر او برخاست آن که که‌گذار بحر گذر
راست گفتی سپهر کانون گشت و اختران اندر آن میان اخگر