در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین سپاهسالار

دی همی‌آمد از بر سلطان آن نکو منظر نکو مخبر
راست گفتی سفندیارستی برنهاده کلاه و بسته کمر
گفتم از خلق او سخن گویم نوز نابرده این حدیث به سر
راست گفتی کسی به من بربیخت نافه‌ی مشک و بیضه‌ی عنبر
خود مر او را به خواب دیدم دوش پیش او توده کرده زیور و زر
راست گفتی یکی درختی بود برگ او زر و بار او زیور
شادمان باد و می دهش صنمی که چنویی ندیده صورتگر
راست گفتی به دستش اندر گشت جام با رنگ شعله‌ی آذر
بر کفش سال و ماه باد میی کز خمش چون بکند دهقان سر،
راست گفتی بر آمد از سر خم ماهی از آفتاب روشنتر
فرخش باد عید آنکه به عید کارد بنهاد بر گلوی پسر
راست گفتی دو نیمه خواهد کرد لاله‌ای را به برگ نیلوفر