در مدح امیر ابو یعقوب یوسف بن ناصرالدین سپاهسالار

زلزله در زمین فتاد و خروش از تکاپوی آن که رهبر
راست گفتی زمین به خود می‌گشت زیر آن باد بیستون منظر
کوه بر تافت این زمین و نتافت بار آن کوه‌سنب کوه‌سپر
راست گفتی جبال حلم امیر بار آن کوهپاره بود مگر
چون بر آیین نشسته بود بر او آن شه گردبند شیرشکر
راست گفتی قضای نیکستی بر نشسته مکابره به قدر
دیدی او را بدین گران رتبت که چسان کشت شیر شرزه‌ی نر
راست گفتی که همچو فرهادست بیستون را همی‌کند به تبر
گر به لاهور بودتی دیدی که چه کرد از دلیری و ز هنر
راست گفتی درختها بودند بارشان تیر و نیزه و خنجر
رده گرد سپاه بگرفتند گیرهاگیر شد همه که و در
راست گفتی سپاه یاجوجند که نه اندازه‌شان پدید و نه مر
شاه ایران به تاختن شد تیز رفت و با شاه نی سپاه و حشر
راست گفتی همی به مجلس رفت یا از آن تاختن نداشت خبر
پشت آن لشکر قوی بشکست وز پس آن نشست بی لشکر
راست گفتی که نره شیری بود گله‌ی غرم و آهو اندر بر
تیر او خورده بودی اندر دل هر که ز ایشان فرو نهادی سر
راست گفتی جدای گشت به تیر دل ایشان یکایک از پیکر
روزی اندر حصار برهمنان اوفتاد آن شه ستوده سیر
راست گفتی که آن حصار بلند خیبرستی و میر ما حیدر