کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی
|
|
نگاه دار دلی را که بردهای به نگاهی
|
مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد
|
|
که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی
|
چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد
|
|
چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی
|
مده به دست سپاه فراق ملک دلم را
|
|
به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی
|
بدین صفت که ز هر سو کشیدهای صف مژگان
|
|
تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی
|
چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم
|
|
که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی
|
به غیر سینهی صد چاک خویش در صف محشر
|
|
شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی
|
اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت
|
|
جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی
|
رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید
|
|
کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی
|
تسلی دل خود میدهم به ملک محبت
|
|
گهی به دانهی اشکی، گهی به شعله آهی
|
فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی
|
|
چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی
|