قسمت سوم

ماها دلم از وصال پر نور بکن میلی سوی این خاطر رنجور بکن
ای یوسف وقت جنگ را دور بکن گرگ آشتیی با من مهجور بکن

پیداست که سودای تو دارم ز نهان صفرا مکن این آتش سودا بنشان
دارم سر آنکه با تو در بازم سر گر هست سر منت سری در جنبان

تیغ از تو و لبیک نهانی از من زخم از تو و تسلیم جوانی از من
گر دل دهدت که جان ستانی از من از تو سر تیغ و جان فشانی از من

گر خاک ز من به اشک خون پالودن نالید، منال کو گه آسودن
زینسان که فراق خواهدم فرسودن بر خاک ز من سایه نخواهد بودن

چون زندگی آفت است جانم گم کن چون سایه حجاب است نشانم گم کن
چون بی‌تو سر و پای جهان نیست پدید بر زن سر غمزه و جهانم گم کن

خاقانی اگرچه دارد از درد نهان جان خسته و دیده غرقه و دل بریان
اینک سوی وصل تو فرستاد ای جان جان تحفه و دیده مژده و دل قربان

امروز به حالی است ز سودا دل من ترسم نکشد بی‌تو به فردا دل من
در پای تو کشته گشت عمدا دل من شد کار دل از دست، دریغا دل من

خاقانی را غم نو و درد کهن آورد بدین یک نفس و نیم سخن
تا من به تو زنده‌ام به دل کس نکنم چون من رفتم تو هرچه خواهی میکن

خاقانی اگر کسی جفا دارد خو پاداشن او وفا کن و باز مگو
آن کن به جهانیان ز کردار نکو گر با تو کند جهان نیازاری ازو

خاقانی ازین کوچه‌ی بیداد برو تسلیم کن این غمکده را شاد برو
جانی ز فلک یافته‌ی بند تو اوست جان را به فلک باز ده آزاد برو