ماها دلم از وصال پر نور بکن | میلی سوی این خاطر رنجور بکن | |
ای یوسف وقت جنگ را دور بکن | گرگ آشتیی با من مهجور بکن |
□
پیداست که سودای تو دارم ز نهان | صفرا مکن این آتش سودا بنشان | |
دارم سر آنکه با تو در بازم سر | گر هست سر منت سری در جنبان |
□
تیغ از تو و لبیک نهانی از من | زخم از تو و تسلیم جوانی از من | |
گر دل دهدت که جان ستانی از من | از تو سر تیغ و جان فشانی از من |
□
گر خاک ز من به اشک خون پالودن | نالید، منال کو گه آسودن | |
زینسان که فراق خواهدم فرسودن | بر خاک ز من سایه نخواهد بودن |
□
چون زندگی آفت است جانم گم کن | چون سایه حجاب است نشانم گم کن | |
چون بیتو سر و پای جهان نیست پدید | بر زن سر غمزه و جهانم گم کن |
□
خاقانی اگرچه دارد از درد نهان | جان خسته و دیده غرقه و دل بریان | |
اینک سوی وصل تو فرستاد ای جان | جان تحفه و دیده مژده و دل قربان |
□
امروز به حالی است ز سودا دل من | ترسم نکشد بیتو به فردا دل من | |
در پای تو کشته گشت عمدا دل من | شد کار دل از دست، دریغا دل من |
□
خاقانی را غم نو و درد کهن | آورد بدین یک نفس و نیم سخن | |
تا من به تو زندهام به دل کس نکنم | چون من رفتم تو هرچه خواهی میکن |
□
خاقانی اگر کسی جفا دارد خو | پاداشن او وفا کن و باز مگو | |
آن کن به جهانیان ز کردار نکو | گر با تو کند جهان نیازاری ازو |
□
خاقانی ازین کوچهی بیداد برو | تسلیم کن این غمکده را شاد برو | |
جانی ز فلک یافتهی بند تو اوست | جان را به فلک باز ده آزاد برو |