خاقانی امید بر تو بیشی نکند | کس بر تو بگاه عهد پیشی نکند | |
خویشان کهن عهد چو بیگانه شدند | بیگانهی نو رسیده خویشی نکند |
□
تا چشم رهی چشم تو را چشمک داد | از چشمهی چشم من دو صد چشمه گشاد | |
هرچشم که از چشم بدش چشم رسید | در چشمهی چشم تو چنان چشم مباد |
□
دری که شب افروزتر از اختر بود | از گوهر آفتاب روشنتر بود | |
بربود ز من آنکه تو را رهبر بود | مانا که کلاه چرخ را درخور بود |
□
خاقانی را جور فلک یاد آید | گر مرغ دلش زین قفس آزاد آید | |
در رقص آید چو دل به فریاد آید | وز فریادش عهد ازل یاد آید |
□
رخسارهی عاشقان مزعفر باید | ساعت ساعت زمان زمانتر باید | |
آن را که چو مه نگار در بر باید | دامن دامن، کله کله زر باید |
□
دلها همه در خدمت ابروی تو اند | جانها همه صید چشم جادوی تو اند | |
ترکان ضمیر من به شبهای دراز | جوبک زن بام زلف هندوی تو اند |
□
تا زخم مصیبت دل خاقانی آزرد | از نالهی او جهان بنالید به درد | |
از بس که طپانچه زد فرا روی چو ورد | روش چو فلک کبود و چون مه شد زرد |
□
چون زاغ سر زلف تو پرواز کند | در باغ رخت به کبر پر باز کند | |
در باغ تو زان زاغ پرانداز کند | تا بر گل تو بغلطد و ناز کند |
□
ای از دل دردناک خاقانی شاد | غمهای تو کرد خاک خاقانی باد | |
روزی که کنی هلاک خاقانی یاد | برخی تو جان پاک خاقانی باد |
□
ای بت علم سیه ز شب صبح ربود | برخیز و می صبوحی اندر ده زود | |
بردار ز خواب نرگس خونآلود | برخیز که خفتنت بسی خواهد بود |