قسمت دوم

دردی است مرا به دل دوایم بکنید گرد سر آن شوخ فدایم بکنید
دیوانه‌ام و روی به صحرا دارم زنجیر بیارید و به پایم بکنید

دیدی که نسیم نوبهاری بوزید ما را ز بهار ما نسیمی نرسید
دردا که چو گل پرده‌ی خلوت بدرید آن گل‌رخ ما پرده نشینی بگزید

کس همچو من غریب بی‌یار مباد بیچاره و عاجز و گرفتار مباد
درد هجران مرا به جان آورده هر جا که طبیب نیست بیمار مباد

دریاب که دل برفت و تن هم بنماند وان سایه که بد نشان من هم بنماند
من در غم تو نماندم این خود سخن است کاینجا که منم جای سخن هم بنماند

آن تن که حساب وصل می‌راند نماند و آن جان که کتاب صبر می‌خواند نماند
گر بوی بری که غم ز دل رفت، نرفت ور وهم کنی که جان بجا ماند، نماند

هرچند که از خسان جهان سیر آمد روشن جانی از آسمان زیر آمد
خاقانی از این جنس در این دور مجوی بر ره منشین که کاروان دیر آمد

جانان شد و دل به دست هجرانم داد هجر آمد و تب‌های فراوانم داد
تب این همه تب‌خال پی آنم داد تا بر لب یار بوسه نتوانم داد

تا عشق به پروانه درآموخته‌اند زو در دل شمع آتش افروخته‌اند
پروانه و شمع این هنر آموخته‌اند کز روی موافقت بهم سوخته‌اند

در راه تو گوشم از خبر باز افتاد در وصل تو چشمم از نظر باز افتاد
چون خوی تو را به سر نیفتاد دلم از پای درآمد و به سر باز افتاد

هرکس که ز ارباب عبادت باشد بر چهره‌ی او نور سعادت باشد
ایام وجود او به او فخر کنند در خدمت او بخت ارادت باشد