دارم از اشک پیاده، ز دم سرد سوار
|
|
در سلطان فلک زین دو حشر درگیرم
|
در سیه کرده و جامه سیه و روی سیه
|
|
به سیه خانهی چرخ آیم و در درگیرم
|
آرزوی تو مرا نوحهگری تلقین کرد
|
|
کرزوی تو کنم نوحهی تر درگیرم
|
چند صف مویهگران نیز رسیدند مرا
|
|
هر زمان مویه به آئین دگر درگیرم
|
هر چه رفت از ورق عمر و جوانی و مراد
|
|
چون دریغش خورم اول ز پسر درگیرم
|
ای سهی سرو ندانم چه اثر ماند از تو
|
|
تو نماندی و در افاق خبر ماند از تو
|
در فراق تو ازین سوختهتر باد پدر
|
|
بیچراغ رخ تو تیره بصر باد پدر
|
تا شریکان تو را بیش نبیند در راه
|
|
از جهان بیتو فروبسته نظر باد پدر
|
بیزبان لغت آرات به تازی و دری
|
|
گوش پر زیبق و چشم آمده گر باد پدر
|
چشمهی نورمنا خاک چه ماوی گه توست
|
|
که فدای سر خاک تو پدر باد پدر
|
تا تو پالوده روان در جگر خاک شدی
|
|
بر سر خاک تو آلوده جگر باد پدر
|
تا تو چون مهر گیا زیر زمین داری جای
|
|
بر زمین همچو گیا پای سپر باد پدر
|
یوسفا! گرچه جهان آب حیات است، ازو
|
|
بیتو چون گرگ گزیده به حذر باد پدر
|
تو چو گل خون به لب آورده شدی و چو رطب
|
|
خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدر
|
با لب خونین چون کبک شدی و چو تذرو
|
|
چشم خونین ز تو بر سان پدر باد پدر
|
غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت
|
|
همچو انگشت کهین بسته کمر باد پدر
|
تا که دست قدر از دست تو بربود قلم
|
|
کاغذین پیرهن از دست قدر باد پدر
|
عید جان بودی و تا روزه گرفتی ز جهان
|
|
بیتو از دست جهان دست به سر باد پدر
|
خاطرت جان هنر بود و خطت کان گهر
|
|
هم به جان گوهری از کان هنر باد پدر
|
ای غمت مادر رسوا شده را سوخته دل
|
|
از دل مادر تو سوخته تر باد پدر
|