در مرثیه‌ی فرزند خود رشید الدین

دارم از اشک پیاده، ز دم سرد سوار در سلطان فلک زین دو حشر درگیرم
در سیه کرده و جامه سیه و روی سیه به سیه خانه‌ی چرخ آیم و در درگیرم
آرزوی تو مرا نوحه‌گری تلقین کرد کرزوی تو کنم نوحه‌ی تر درگیرم
چند صف مویه‌گران نیز رسیدند مرا هر زمان مویه به آئین دگر درگیرم
هر چه رفت از ورق عمر و جوانی و مراد چون دریغش خورم اول ز پسر درگیرم
ای سهی سرو ندانم چه اثر ماند از تو تو نماندی و در افاق خبر ماند از تو

در فراق تو ازین سوخته‌تر باد پدر بی‌چراغ رخ تو تیره بصر باد پدر
تا شریکان تو را بیش نبیند در راه از جهان بی‌تو فروبسته نظر باد پدر
بی‌زبان لغت آرات به تازی و دری گوش پر زیبق و چشم آمده گر باد پدر
چشمه‌ی نورمنا خاک چه ماوی گه توست که فدای سر خاک تو پدر باد پدر
تا تو پالوده روان در جگر خاک شدی بر سر خاک تو آلوده جگر باد پدر
تا تو چون مهر گیا زیر زمین داری جای بر زمین همچو گیا پای سپر باد پدر
یوسفا! گرچه جهان آب حیات است، ازو بی‌تو چون گرگ گزیده به حذر باد پدر
تو چو گل خون به لب آورده شدی و چو رطب خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدر
با لب خونین چون کبک شدی و چو تذرو چشم خونین ز تو بر سان پدر باد پدر
غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت همچو انگشت کهین بسته کمر باد پدر
تا که دست قدر از دست تو بربود قلم کاغذین پیرهن از دست قدر باد پدر
عید جان بودی و تا روزه گرفتی ز جهان بی‌تو از دست جهان دست به سر باد پدر
خاطرت جان هنر بود و خطت کان گهر هم به جان گوهری از کان هنر باد پدر
ای غمت مادر رسوا شده را سوخته دل از دل مادر تو سوخته تر باد پدر