در مرثیه‌ی فرزند خود رشید الدین

مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم
ز آهنین جان که در این غم دل خاقانی راست خانه آتش زده بینند چو در باز کنم
بروم با سر خاکین به سر خاک پسر کفن خونین از روی پسر باز کنم
ای مه نور ز شبستان پدر چون شده‌ای وی عطارد ز دبستان پدر چون شده‌ای

پای تابوت تو چون تیغ به زر درگیرم سر خاک تو چو افسر به گهر درگیرم
این منم زنده که تابوت تو گیرم در زر کرزو بد که دوات تو به زر درگیرم
بر ترنج سر تابوت تو خون می‌گریم تاش چون سیب به بیجاده مگر درگیرم
چون قلم تخته‌ی زیر تو حلی‌دار کنم لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم
خاک پای و خط دستت گهر و مشک منند با چنین مشک و گهر عشق ز سر درگیرم
خاک پای تو پر تسبیح به رخ در عالم خط دست تو چو تعویذ به بر درگیرم
بی‌تو بستان و شبستان و دبستان بکنم اول از کندن بنیاد هنر درگیرم
چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت آب و آتش به بر و بوم پدر درگیرم
هرچه دارم بنه و سکنه بسوزم ز پست پیشتر سوختن از بهو وطزر درگیرم
بدرم خانگیان را جگر و سینه و جیب اول از جیب وشاقان بطر درگیرم
پشت من چون قلم توست که مادر بشکست که بدین پشت قباهای بطر درگیرم
چون شب آخر ماهم به سیاهی لباس کی قبائی ز سپیدی قمر درگیرم
همچو صبح از پی شب ژاله ببارم چندان که سپیدی به سیاهی بصر درگیرم
آفتاب منی و من به چراغت جویم خاصه کز سینه چراغی به سحر درگیرم
هر چراغی که به باد نفسش بنشانم باز هم در نفس از تف جگر درگیرم
چه نشینم که قدر سوخت مرا در غم تو برنشینم در میدان قدر درگیرم