در مرثیه‌ی فرزند خود رشید الدین

گرچه بسیار غم آمد دل خاقانی را هیچ غم در غم هجران پسر می‌نرسد
شمسه‌ی گوهر و شمع دل سرگشته‌ی من که زوال آمدش از طالع برگشته‌ی من

مشکل حال چنان نیست که سر باز کنم کار درهم شده بینم چو نظر بازکنم
دارم از چرخ تهی دو گله چندان که مپرس دو جهان پر شود ار یک گله سر باز کنم
شبروان بار ز منزل به سحر بربندند من سر بار تظلم به سحر باز کنم
ناله چون دود بپیچید و گره شد دربر چکنم تا گره‌ی ناله ز بر باز کنم
آه من حلقه شود در بر و من حلقه‌ی آه می‌زنم بر در امید مگر باز کنم
زیرپوش است مرا آتش و بالاپوش آب لاجرم گوی گریبان به حذر باز کنم
صبر اگر رنگ جگر داشت جگر صبر نداشت اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم
سلوت دل ز کدام اهل وفا دارم چشم چشم همت به کدام اهل خبر باز کنم
رشته‌ی جان که چو انگشت همه تن گره است به کدامین سر انگشت هنر باز کنم
غم که چون شیر به کشتی کمرم سخت گرفت من سگ‌جان ز کمر دامن تر باز کنم
با چنین شیر کمر گیر کمر چون بندم تا نبرد کمر عمر کمر باز کنم
نزنم بامزد لهو و در کام که من سر به دیوار غم آرم چو بصر باز کنم
کاه دیوار و گل بام به خون می‌شویم پس در این حال چه درهای حذر بازکنم
خار غم در ره و پس شاد دلی ممکن نیست کاژدها حاضر و من گنج گهر باز کنم
خواستم کز پی صیدی بپرم باشه مثال صر صر حادثه نگذاشت کهد پر باز کنم
بر جهان می‌نکنم باز به یک بار دو چشم چشم درد عدمم باد اگر باز کنم
از سر غیرت چشمی به خرد بردوزم وز پی عبرت چشمی به خطر باز کنم
هفت در بستم بر خلق و اگر آه زنم هفت پرده که فلک راست ز بر باز کنم