در مرثیه‌ی فرزند خود رشید الدین

بر سر شه ره عجزیم کمر بربندیم رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم
لاشه‌ی تن که به مسمار غم افتاد رواست رخش جان را به دلش نعل سفر بربندیم
بار محنت به دو بختی شب و روز کشیم بختیان را جرس از آه سحر بربندیم
کاغذین جامه هدف‌وار علی‌الله زنیم تا به تیر سحری دست قدر بربندیم
گه چو سوفار دهان وقت فغان بگشاییم گه چه پیکان کمر از بحر حذر بربندیم
گه ز آهی کمر کوه ز هم بگشاییم گه ز دودی به تن چرخ کمر بربندیم
چون جهان را نظری سوی وفا نیست ز اشک دیده را سوی جهان راه نظر بربندیم
از سر نقد جوانی چه طرف بربستیم کز بن کیسه‌ی او سود دگر بربندیم
ز آب آتش زده کز دیده رود سوی دهان تنگنای نفس از موج شرر بربندیم
چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم
دل که بیمار گران است بکوشیم در آنک روزن دیده به خوناب مگر بربندیم
این سیه جامه عروسان را در پرده‌ی چشم حالی از اشک حلی‌های گهر بربندیم
تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه نوک پیکان را قاروره به سر بربندیم
بام گردون بتوانیم شکست از تف آه راه غم را نتوانیم که در بربندیم
نه نه ما را هنری نیست که گردون شکنیم خویشتن چند به فتراک هنر بربندیم
ناله مرغی است به پر نامه بر غصه‌ی ما مرغ را نامه‌ی سربسته به پر بربندیم
بس سبک پر مپر ای مرغ که می نامه بری تا ز رخ پای تو را خرده‌ی زر بربندیم
چون سکندر پس ظلمات چه ماندیم کنون سد خون پیش دو یاجوج بصر بربندیم
خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست نونوش عقد عروسانه به بر بربندیم
بگذاریم زر چهره‌ی خاقانی را حلی آریم و به تابوت پسر بربندیم