روز آن سوی کوه سرمست است | از نفسهای جانفزای صبوح | |
چه عجب گر موافقت را کوه | رقص درگیرد از قوای صبوح | |
زهد بس کن رکاب باده بگیر | که نگیرد صلاح جای صبوح | |
یک رکابی مپای بر سر زهد | چون شود دل عنان گرای صبوح | |
روز اگر رهزن صبوح شود | چاشت تا شام کن قضای سبوح | |
دیدهی روز را چو روی شفق | لعل گردان به جرعههای صبوح | |
خوانچه کن باده کش چو خاقانی | یاد شه گیر در صفای صبوح | |
شاه ایرانیان جلال الدین | سر سامانیان جلال الدین |
□
عاشقان جان فشان کنند همه | شاهدان کار جان کنند همه | |
در قماری که با ملامتیان | داو عشرت روان کنند همه | |
جرعه ریزند بر سلامتیان | که صبوح از نهان کنند همه | |
ور کسی توبه بر زبان راند | خاکش اندر دهان کنند همه | |
بر سر تخت نرد چون طفلان | لعبت از استخوان کنند همه | |
کعبتین بر مثال پروین است | که بر او شش نشان کنند همه | |
وآنچه در بزمگه حریفانند | رخ ز می گلستان کنند همه | |
بدرند از سماع دخمهی چرخ | سخره بردخمهبان کنند همه | |
مطربان از زبان بربط گنگ | زخمه را ترجمان کنند همه | |
چنگ را با همه برهنه سری | پای گیسو کشان کنند همه | |
چون به کف برنهند ساغر می | ز انس صید روان کنند همه | |
در بر دف هر آنچه حیوانند | یاد شاه اخستان کنند همه |