در وعظ و حسن تخلص به نعت پیغمبر اکرم و تخلص به مدح ناصر الدین ابراهیم

اگر در جنبش آید باز خاک او عجب نبود گر این کوه شریعت بود چندین گاه آرامش
نباتش هر زمانی از زبان حال می‌گوید کس کن ابر ما گم کرد، گم باد از جهان نامش
زهی صدری که خصمت را گیا نفرین همی خواند نگر تا آنکه جان دارد چه نفرین بر زبان راند

مبارک حضرتا، ایام در ظل تو آساید مقدس خاطرا، اسلام را رای تو پیراید
روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر میان دوزخ و فردوس که تا رایت چه فرماید
کسی کز خیل اعدای تو شد، بر روزگار او قضا خندان همی آید، قدر دندان همی خاید
بفرساید ز سوز دولت تو سد اسکندر چه باشد جان یاجوجی کز آن آتش نفرساید
حسودان تو گرچه دیگ‌ها پختند، می‌دانم که در وی نیست آن چیزی که زا شهر شما زاید
حدیث و فعلشان بی‌حرف گویی صفر بر جانش چو گفتم در دگر جایش دگر گفتن چه می‌باید
عروسان سر کلک تو در پرده شدند از من مرا هم هدیه‌ای باید که هر یک روی بنماید
من این تحفه طرازیدم به دندان مزدشان آری عروس آخر چو هدیه دید دانم روی بگشاید
چو یزدان وحی کرد از غیب سوی نحل، می‌شایست اگر تو سوی خاقانی فرستی نامه‌ای شاید
اگر ذات تو یزدان وار فیض فضل می‌بارد ضمیرم نیز نحل آسا شفای جان می‌افزاید
به جان تو که گردون را ولیعهد است جاه تو اگر درعهد تو چون من سخن‌گویی پدید آید
سخن پیرایه‌ی کهنه است و طبع من مطرا گر مرا بنمای استادی کز این سان کهنه آراید