در مدح سلطان مظفر الدین قزل ارسلان

لاف از دم عاشقان زند صبح بی‌دل دم سرد از آن زند صبح
چون شعله‌ی آه بی‌دلان نقب در گنبد جان ستان زند صبح
بازیچه‌ی روزگار بیند بس خنده که بر جهان زند صبح
صبح ارنه مرید آفتاب است چون آه مریدسان زند صبح
گر عاشق شاه اختران نیست پس چون دم صبح جان فشان زند صبح
چون شاهد و شاه بیند از دور خنده ز میان جان زند صبح
شاهد پس پرده دارد اینک شاید که دم از نهان زند صبح
آن یک دو نفس که دارد از عمر با شاهد رایگان زند صبح
بس بی‌خبر است ز اندکی عمر ز آن خنده‌ی غافلان زند صبح
معشوق من است صبح اگر نی چون خنده‌ی بی‌دهان زند صبح
چون نافه‌ی مشک شب بسوزد بس عطسه که آن زمان زند صبح
خوش خوش چو یهود پاره‌ی زرد بر ازرق آسمان زند صبح
وز زیور اختران به نوروز تاج قزل ارسلان زند صبح
دارای جهان، جهان دولت بل داور جان و جان دولت

صبح آتشی از نهان برآورد راز دل آسمان برآورد
آن مذن سرخ چشم سرمست قامت به سر زبان برآورد
امروز به که عمود زد صبح پس خنجر زرفشان برآورد
جائی که عمود و خنجر آمد آنجا چه نفس توان برآورد
آن کیست که بی‌میانجی صبح دست طرب از میان برآورد
کاس می و قول کاسه‌گر خواه چون کوس پگه فغان برآورد