برد بیرون مرا ز ظلمت شک
|
|
این چراغ یقین که من دارم
|
کعب همت به ساق عرش رساند
|
|
این دو تن عقل و دین که من دارم
|
خیل غوغای آز بشکستند
|
|
این دو صف در کمین که من دارم
|
خود سگی کردنم نفرمایند
|
|
این دو شیر عرین که من دارم
|
قدما گرچه سحرها دارند
|
|
کس ندارد چنین که من دارم
|
کنم از شوره خاک شیرهی پاک
|
|
این کرامات بین که من دارم
|
نبرد ذل برآستان ملوک
|
|
این دل نازنین که من دارم
|
نه ز سردان خورم طپانچهی گرم
|
|
این رخ شرمگین که من دارم
|
حسبی الله مراست نقش نگین
|
|
جم ندید این نگین که من دارم
|
تخم همت ستاره بر دهدم
|
|
فلک است این زمین که من دارم
|
دل مرا در خرابهای بنشاند
|
|
اینست گنج مهین که من دارم
|
همتم سر ز تاج در دزدد
|
|
اینت گنج مهین که من دارد
|
من که خاقانیم ندانم هم
|
|
که چه شاهی است این که من دارم
|