تفاح جان و گل شکر عقل شعر اوست | کاین دو به ساوه هست سپاهان شناسمش | |
خود را مثال او نهم از دانش اینت جهل | قطران تیره قطرهی باران شناسمش | |
گرچه کشف چو پسته بود سبز و گوژپشت | حاشا که مثل پستهی خندان شناسمش | |
جانم نثار اوست که از عقل همچو عقل | فهرست آفرینش انسان شناسمش | |
خاقانی از ادیم معالیش قدوهای است | آن قدوهای که قبلهی خاقان شناسمش |
□
هر کجا از خجندیان صدری است | ز آتش فکرت آب میچکدش | |
خاصه صدر الهدی جلال الدین | کز سخن در ناب میچکدش | |
آتش موسی آیدش ز ضمیر | و آب خضر از خطاب میچکدش | |
فکر و نطقش چو نکهت لب دوست | ز آتش تر گلاب میچکدش | |
مار زرینش نوش مهره دهد | چون عبیر از لعاب میچکدش | |
حاسدش آسیاست کز دامن | آب چون آسیاب میچکدش | |
آسمانی است کز گریبان آب | بر زمین خراب میچکدش | |
به لسانش نگر که چون بلسان | روغن دیر یاب میچکدش | |
خور ز رشک کفش به تب لرزه است | که خوی تب ز تاب میچکدش | |
شب رخ چرخ پر خوی است مگر | که آن خوی از افتاب میچکدش | |
گفت مدحی مرا که از هر حرف | همه در خوشاب میچکدش | |
موکب ابر چون به شوره رسد | قطرها بر سراب میچکدش | |
باد نوروز چون رسد بر گل | شهد تر چون شراب میچکدش | |
نم شبنم به گل رسد شبها | هم نمی بر سداب میچکدش | |
بکر طبعش نقاب هندی داشت | کب حسن از نقاب میچکدش |