در مدح خاقان اعظم منوچهر شروان شاه

ولینعمتم کیست خاقان اعظم کز انعام حق دعاگو شناسد
محمد خصال است و حسان او من من او را شناسم مرا او شناسد
منم در سخن مالک الملک معنی ملک سر این نکته نیکو شناسد
بلی هر زری را عیاری است و وزنی محک داند آن و ترازو شناسد
بیانی که نغز است فرزانه داند کمانی که سخت است بازو شناسد

جوی دل رفته دار خاقانی که آب دولت هنوز خواهد بود
فلک از سرخ و زرد و شام و سحر بر قدت خلعه دوز خواهد بود
حال اگر ز آنچه بود تیره‌تر است عاقبت دل فروز خواهد بود
شب نبینی که تیره‌تر گردد آن زمانی که روز خواهد بود

چه شد که بادیه بربود رنگ خاقانی که صبح فام شد از راه و شام‌گون آمد
در آفتاب نبینی که شد اسیر کسوف چو تیغ زنگ زده در میان خون آمد
میار طعنه در آن کش سموم بادیه سوخت که آن سفر ز عذاب سقر فزون آمد
مکن به لون سیه دیگ را شکسته، ببین که از دهان کدام اژدها برون آمد

روزی میان بادیه بر لشکر عجم دست عرب چو غمزه‌ی ترکان سنان کشید
دیوان میغ رنگ سنان‌کش چو آفتاب کز نوک نیزه‌شان سرکیوان زیان کشید
میغ از هوا به یاری آ میغ چهرگان آمد ز برق نیزه‌ی آتش فشان کشید
ما عاجز دو میغ که بر دامن فلک قوس قزح علامتی از پرنیان کشید
من در کمان نظاره که ناگه برید بخت چون آب در دوید و چو آتش زبان کشید
گفتا مترس ازین گره ناخدای ترس کاینک خدای کعبه بر ایشان کمان کشید

بر اهل کرم لرز خاقانیا که بر کیمیا مرد لرزان بود