نه معن زائده دانم نه حاتم طائی | نه آنکه از پی هجران میهمان بگریست | |
نکرد با من ازین ناکسان کس احسانی | کزان سپس نه به چشم هوان به من نگریست |
□
گرچه خاقانی از اصحاب فروتر بنشست | نتوان گفت که در صدر تو او کم قدر است | |
صدر تو دایرهی جاه و جلال است مقیم | در تن دایره هرچا که نشینی صدر است |
□
امن جستی مجوی خاقانی | کاین مراد از جهان نخواهی یافت | |
اندر افلاس خانهی گیتی | کیمیای امان نخواهی یافت |
□
حوری از کوفه به کوری ز عجم | دم همی داد و حریفی میجست | |
گفتم ای کور دم حور مخور | کو حریف تو به بوی زر توست | |
هان و هان تا ز خری دم نخوری | ور خوری این مثلش گوی نخست | |
که خری را به عروسی خواندند | خر بخندید و شد از قهقهه سست | |
گفت من رقص ندانم به سزا | مطربی نیز ندانم به درست | |
بهر حمالی خوانند مرا | کاب نیکو کشم و هیزم چست |
□
مهتر قالیان و نور مرند | میلشان جز به سربلندی نیست | |
دو کریمند راست باید گفت | که مرا طبع کژ پسندی نیست | |
هر کجا دل شکستهای بینند | کارشان جز شکسته بندی نیست | |
لیک چون طالعم به صحبتشان | نیست، در دل مرا نژندی نیست | |
چون مهذب مراست وان دو نهاند | عافیت هست و دردمندی نیست | |
چون مرا سندس است و استبرق | شاید ار قالی مرندی نیست |
□
من آن خاقانی دریا ضمیرم | کز ابر خاطرش خورشید برق است | |
دبیری را توئی هم حرفتم لیک | شعارم صدق و آئین تو زرق است |