در مدح نظام الملک قوام الدین

ازین معامله ار خود زیان کند کرمت دلم ز خدمت تو وز خدای بیزار است
بده قراضگکی تا عطات پندارم مگو که سوخته‌ی من چه خام پندار است
به چشم‌های جگر گوشه‌ات که بیش مرا مخور جگر که مرا خود فلک جگر خوار است
به جان شاه که در نگذرانی از امروز که نگذرم ز سر این صداع و ناچار است
به خاک پای تو کان هست خون بهای سرم که حاجتم به بهاء تمام دستار است
به شعر گر صله خواهم تو مال‌ها بخشی بر آن مگیر که این مایه حق اشعار است
به یک دو بیت نود اقچه داد کافی کور به راوی من کو مدح خوان احرار است
تو را که صاحب کافی خریطه‌کش زیبد چهل درست که بخشش کنی چه دشوار است
به مرد مردمی آخر که صلت چو منی کم از قراضه‌ی معلول قلب کردار است
بهای خیر طلب می‌کنم بدین زاری تبارک الله کارم نگر که چون زار است

قبله‌ی ابدال قله‌ی سبلان دان کو ز شرف کعبه‌وار قطب کمال است
کعبه بود سبزپوش او ز چه پوشد جامه‌ی احرامیان که کعبه‌ی حال است
در خبری خوانده‌ام فضیلت آن را خاست مرا آرزوش قرب سه سال است
رفتم تا بر سرش نثار کنم جان کوست عروسی که امهات جبال است
چادر بر سر کشید تا بن دامن یعنی بکرم من این چه لاف محال است
مقعد چندین هزار ساله عجوزی بکر کجا ماند این چه نادره حال است
موسی و خضر آمده به صومعه‌ی او صومعه دارد مگر فقیر مثال است
هست همانا بزرگ بینی آن زال چادر از آن عیب پوش بینی زال است
گفتم چادر ز روی باز نگیری بکر نه‌ای شرم داشتن چه خصال است
از پس بکران غیب چادر غیرت بفکن خاقانیا که بر تو حلال است