در حکمت

نبرد دیده بسی ناز چراغ زان که با خواب در او بهم است
دیده قبله ز چراغی چکند تاش محراب ز بدر الظلم است
کاوه را چون فر افریدون یافت چه غم کوره و سندان و دم است
عیسی از معجزه برسازد رنگ او چه محتاج به نیل و بقم است
مه و مشک‌اند مهان کهتر کیست که نه از مه ضو و نز مشک شم است
این غران خصم سرانند به طبع آری آری عدوی مشک نم است
زیردستان گله بر عکس کنند گله‌شان از پی نفی تهم است
بینی آن زخم گران بر سر کوس لرزه و دل سبکی بر علم است
شکل شاگرد غلامانه مکن گرچه این قاعده‌ی مرتسم است
زانکه شاگرد غلامی نکند عقل کاستاد سرای قدم است
به ادب زی که به شمشیر ادب عرب اقلیم ستان عجم است
حرز جان ساز ادب کاین کلمه بر سر افسر کسری رقم است
نه کبوتر که امان یافت ز تیغ به ادب خاصه‌ی بیت الحرم است
ادب صحبت خلق از سر صدق نسخت طاعت رب النسم است
هم نمودار سجود صمد است شمنان را که هوای صنم است
به تنعم جهلا را مستای که ستودن به علوم و حکم است
یاد کردی به هنر جاه بس است که ز اسباب همه مدح و ذم است
شمس را خوان بره نیست شرف شرف شمس به واو قسم است
بشنو این نکته که خاقانی گفت کو به میزان سخن یک درم است
از بدان نیک حذر دار که بد کژدم اعمی و مار اصم است