در مدح امام ناصر الدین ابراهیم

در این دامگاه ارچه همدم ندارم بحمدالله از هیچ غم غم ندارم
مرا با غم از نیستی هست سری که کس را در این باب محرم ندارم
ندارم دل خلق و گر راست خواهی سر صحبت خویشتن هم ندارم
چو از عالم خویش بیگانه گشتم سر خویشی هر دو عالم ندارم
به سیمرغ مانم ز روی حقیقت که از هیچ مخلوق همدم ندارم
به نام و به وحدت چنو سر فرازم که این هر دو معنی ازو کم ندارم
مرا کشت زاری است در طینت دل که حاجت به حوا و آدم ندارم
مرا عز و ذلی است در راه همت که پروای موسی و بلعم ندارم
به پیش کس از بهر یک خنده‌ی خوش قد خویش چون ماه نو خم ندارم
چو در سبز پوشان بالا رسیدم دگر جامه‌ی حرص معلم ندارم
به کافور عزلت خنک شد دل من سزد گر ز مشک عمل شم ندارم
دهان خشک و دل خسته‌ام لیکن از کس تمنای جلاب و مرهم ندارم
به پا ز هر کس نگرم گرچه بر خوان یکی لقمه بی‌شربت سم ندارم
به دیو امل عقل غره نسازم به باد طمع طبع خرم ندارم
مرا باد و دیو است خارم اگرچه سلیمان نیم حکم و خاتم ندارم
پیاده نباشم ز اسباب دانش گر اسباب دنیا فراهم ندارم
هنر درخور معرکه دارم آخر اگر ساخت درخورد ادهم ندارم
از آنم به ماتم که زنده است نفسم چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم
گلستان جان آرزومند آب است از آن دیده را هیچ بی‌نم ندارم
چو از حبس این چار ارکان گذشتم طربگاه جز هفت طارم ندارم