مطلع دوم

ای باغ جان که به ز لبت نوبری ندارم یاد لبت خورم می سر دیگری ندارم
طوق غم تو دارم بر طاق از آن نهم دل کز طوق تو برون سر در چنبری ندارم
عید منی و شادی می‌بینم از هلالت دیوانه‌ام که جز تو مه‌پیکری ندارم
عشق از سرم درآمد وز پای من برون شد زان است کز غم تو پا و سری ندارم
خاقانیم به جان بند در ششدر فراقت مهره کجا نهم که گشاد دری ندارم
شروان سراب وحشت، من تشنه بیژن آسا جز درگه تهمتن آبش‌خوری ندارم
سردار تاجداران هست آفتاب و دریا نیلوفرم که بی‌او نیل و فری ندارم
محمود همت آمد، من هندوی ایازش کز دور دولتش به دانش خری ندارم
جان را کنم غلامش عغنبر به داغ فرمان کان بحر دست را به زین عنبری ندارم
یاجوج ظلم بینم والا سداد رایش از بهر سد انصاف اسکندری ندارم
او هود ملت آمد بر عادیان فتنه الا سپاه خشمش من صرصری ندارم
نامردم ار ز جعفر برمک به یادم آید هر فضله‌ای از آنها چون جعفری ندارم
لافد زمانه ز اقلیم در دودمان رفعت کز ملت مسیحا خود قیصری ندارم
بطریق دید رویش گفتا که در همه روم از قیصران چنان تو دین‌گستری ندارم
نسطور دید آیت مسطور در دل او گفت از حواریان چو تو حق‌پروری ندارم
ملکای این سیاست فرمانش دید گفتا در قبضه‌ی مسیح چو تو خنجری ندارم
یعقوب این فراست دورانش دید گفتا بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم
اسقف ثناش گفتا جز تو به صدر عیسی بر دیر چارمین فلک رهبری ندارم
مریم دعاش گفت که چون نصرت تو دیدم از همت یهودی غم خیبری ندارم
عیسی بگفت دست فروکن به فرق امت کن فرق را ز دست تو به افسری ندارم