چون عیش تلخ من به قناعت نبود خوش
|
|
ز آن حنظل شکر شده حلوا برآورم
|
چه عقل را به دست امانی گرو کنم
|
|
چه اره بر سر زکریا برآورم
|
قلب ریا به نقد صفا چون برون دهم
|
|
نسناس چون به زیور حورا برآورم
|
چون آینه نفاق نیارم که هر نفس
|
|
از سینه زنگ کینه به سیما برآورم
|
آن رهروم که توشهی وحدت طلب کنم
|
|
زال زرم که نام به عنقا برآورم
|
شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید
|
|
گرد از هزار بلبل گویا برآورم
|
سر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفس
|
|
نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم
|
صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است
|
|
من آب و آتش از زر و صهبا برآورم
|
بلبل نیم که عاشق یاقوت و زر بوم
|
|
بر شاخ گل حدیث تقاضا برآورم
|
دانم علوم دین نه بدان تا به چنگ زر
|
|
کام از شکار جیفهی دنیا برآورم
|
اعرابیم که بر پی احرامیان دوم
|
|
حج از پی ربودن کالا برآورم
|
گر طبع من فزونی عیش آرزو کند
|
|
من قصهی خلیفه و سقا برآورم
|
با این نفس چنان همه هشیار نیستم
|
|
مستم نهان و عربده پیدا برآورم
|
اصحاب کهفوارم بیدار و خفته ذات
|
|
ممکن که سر ز خواب مفاجا برآورم
|
صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب
|
|
چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم
|
بنیاد عمر بر یخ و من بر اساس عمر
|
|
روزی هزار قصر مهیا برآورم
|
مردان دین چه عذر نهندم که طفلوار
|
|
از نی کنم ستور و به هرا برآورم
|
زن مردهای است نفس چون خرگوش و هر نفس
|
|
نامش به شیر شرزهی هیجا برآورم
|
در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض
|
|
آن به که غسل هر دو به یک جا برآورم
|
دریای توبه کو که درین شامگاه عمر
|
|
چون آفتاب، غسل به دریا برآورم
|