در شکایت از روزگار و مدح پیغمبر بزرگوار و یاد از کعبه‌ی معظمه

چون عیش تلخ من به قناعت نبود خوش ز آن حنظل شکر شده حلوا برآورم
چه عقل را به دست امانی گرو کنم چه اره بر سر زکریا برآورم
قلب ریا به نقد صفا چون برون دهم نسناس چون به زیور حورا برآورم
چون آینه نفاق نیارم که هر نفس از سینه زنگ کینه به سیما برآورم
آن رهروم که توشه‌ی وحدت طلب کنم زال زرم که نام به عنقا برآورم
شهبازم ارچه بسته زبانم به گاه صید گرد از هزار بلبل گویا برآورم
سر ز آن فرو برم که برآرم دمار نفس نفس اژدهاست هیچ مگو تا برآورم
صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است من آب و آتش از زر و صهبا برآورم
بلبل نیم که عاشق یاقوت و زر بوم بر شاخ گل حدیث تقاضا برآورم
دانم علوم دین نه بدان تا به چنگ زر کام از شکار جیفه‌ی دنیا برآورم
اعرابیم که بر پی احرامیان دوم حج از پی ربودن کالا برآورم
گر طبع من فزونی عیش آرزو کند من قصه‌ی خلیفه و سقا برآورم
با این نفس چنان همه هشیار نیستم مستم نهان و عربده پیدا برآورم
اصحاب کهف‌وارم بیدار و خفته ذات ممکن که سر ز خواب مفاجا برآورم
صفرا همه به ترش نشانند و من ز خواب چون طفل ترش خیزم و صفرا برآورم
بنیاد عمر بر یخ و من بر اساس عمر روزی هزار قصر مهیا برآورم
مردان دین چه عذر نهندم که طفل‌وار از نی کنم ستور و به هرا برآورم
زن مرده‌ای است نفس چون خرگوش و هر نفس نامش به شیر شرزه‌ی هیجا برآورم
در ظاهرم جنابت و در باطن است حیض آن به که غسل هر دو به یک جا برآورم
دریای توبه کو که درین شام‌گاه عمر چون آفتاب، غسل به دریا برآورم