شد آبروی عاشقان از خوی آتشناک تو
|
|
بنشین و بنشان باد خویش ای جان عاشق خاک تو
|
بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن
|
|
کز بس شکار آویختن فرسوده شد فتراک تو
|
ای قدر ایمان کم شده زان زلف سر درهم شده
|
|
وی قد خوبان خم شده پیش قد چالاک تو
|
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان
|
|
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو
|
ای اسب هجر انگیخته نوشم به زهر آمیخته
|
|
روزم به شب بگریخته زان غمزهی بیباک تو
|
مرغان و ماهی در وطن آسودهاند الا که من
|
|
بر من جهانی مرد و زن بخشودهاند الا که تو
|
دل گم شد از من بیسبب برکن چراغ و دل طلب
|
|
چون یافتی بگشای لب کاینک دل صد چاک تو
|
دل خستگان را بیطلب تریاکها بخشی ز لب
|
|
محروم چون ماند ای عجب خاقانی از تریاک تو
|