ساقی نامه مغنی نامه

بیا ساقی! آب چو آذر بیار! نه می، بلکه کبریت احمر بیار!
که بر مس ما کیمیایی کند به نقد خرد رهنمایی کند
بیا مطرب! آغاز کن زیر و بم! که کرد از دلم مرغ آرام، رم
پی حلق این مرغ ناگشته رام ز ابریشم چنگ کن حلقه دام!

بیا ساقیا! در ده آن جام صاف! که شوید ز دل رنگ و بوی گزاف
به هر جا که افتد ز عکسش فروغ به فرسنگ‌ها رخت بندد دروغ
بیا مطربا! زآنکه وقت نواست بزن این نوا را در آهنگ راست!
که کج جز گرفتار خواری مباد! بجز راست را رستگاری مباد!

بیا ساقی! آن جام گیتی‌فروز که شب را نهد راز بر روی روز،
بده! تا ز مکر آوران جهان نماند ز ما هیچ مکری نهان
بیا مطربا! همچو دانا حکیم که می‌داند از نبض حال سقیم،
بنه بر رگ چنگ انگشت خویش! بدان، درد پنهان هر سینه‌ریش

بیا ساقیا! درده آن جام خاص! که سازد مرا یک دم از من خلاص
ببرد ز من نسبت آب و گل به ارواح قدس‌ام کند متصل
بیا مطربا! در نی افکن خروش! که باشد خروشش پیام سروش
کشد شایدم جذبه‌ی آن پیام ازین دون‌نشیمن به عالی‌مقام

بیا ساقی! آن می که سیری دهد درین بیشه‌ام زور شیری دهد
بده! تا درآیم چو شیر ژیان به هم برزنم کار سود و زیان
بیا مطربا! وز کمان رباب که از رشته‌ی جان زهش برده تاب
ز هر نغمه‌ی زیر، تیری فکن! به من چوی شکاری نفیری فکن!