بیا ساقی! آب چو آذر بیار! | نه می، بلکه کبریت احمر بیار! | |
که بر مس ما کیمیایی کند | به نقد خرد رهنمایی کند | |
بیا مطرب! آغاز کن زیر و بم! | که کرد از دلم مرغ آرام، رم | |
پی حلق این مرغ ناگشته رام | ز ابریشم چنگ کن حلقه دام! |
□
بیا ساقیا! در ده آن جام صاف! | که شوید ز دل رنگ و بوی گزاف | |
به هر جا که افتد ز عکسش فروغ | به فرسنگها رخت بندد دروغ | |
بیا مطربا! زآنکه وقت نواست | بزن این نوا را در آهنگ راست! | |
که کج جز گرفتار خواری مباد! | بجز راست را رستگاری مباد! |
□
بیا ساقی! آن جام گیتیفروز | که شب را نهد راز بر روی روز، | |
بده! تا ز مکر آوران جهان | نماند ز ما هیچ مکری نهان | |
بیا مطربا! همچو دانا حکیم | که میداند از نبض حال سقیم، | |
بنه بر رگ چنگ انگشت خویش! | بدان، درد پنهان هر سینهریش |
□
بیا ساقیا! درده آن جام خاص! | که سازد مرا یک دم از من خلاص | |
ببرد ز من نسبت آب و گل | به ارواح قدسام کند متصل | |
بیا مطربا! در نی افکن خروش! | که باشد خروشش پیام سروش | |
کشد شایدم جذبهی آن پیام | ازین دوننشیمن به عالیمقام |
□
بیا ساقی! آن می که سیری دهد | درین بیشهام زور شیری دهد | |
بده! تا درآیم چو شیر ژیان | به هم برزنم کار سود و زیان | |
بیا مطربا! وز کمان رباب | که از رشتهی جان زهش برده تاب | |
ز هر نغمهی زیر، تیری فکن! | به من چوی شکاری نفیری فکن! |