ظاهر شدن نشانه‌ی مرگ بر اسکندر و نامه نوشتن او به مادر

ازین چشمه لیک آب‌رویی ندید ز خارم گل آرزویی نچید
چو از من برد قاصد نامه‌بر به آن مادر مهربان این خبر،
وز این غم بسوزد دل و جان او شود خون‌فشان چشم گریان او،
قدم در طریق صبوری نهد جزع را به رخ داغ دوری نهد
نه کوشد چو خور در گریبان‌دری! نه پوشد چو مه جامه نیلوفری!
نه نالد ز رنج و نه موید ز درد! نه مالد به خاک سیه روی زرد!
چرا غم خورد زیرک هوشیار، چو ز آغاز می‌داند انجام کار؟
سرانجام گیتی به خون خفتن است به خواری به خاک اندرون رفتن است
تفاوت ندارد درین کس ز کس جز این کاوفتد اندکی پیش و پس
گران‌مایه عمرم که مستعجل است ز میقات سی، کرده رو در چل است
گرفتم که از سی به سیصد رسد به هر روز ملکی مجدد رسد
چه حاصل از آن هم چو جاوید نیست ز چنگ اجل رستن امید نیست
بود کن ز من مانده در من رسد وز این تیره گلخن به گلشن رسد
به یک جای گیریم با هم مقام بر این ختم شد نامه‌ام، والسلام!»