ظاهر شدن نشانه‌ی مرگ بر اسکندر و نامه نوشتن او به مادر

چنین داد داننده، داد سخن ز مشکل‌گشای سپهر کهن
که از وضع افلاک و سیر نجوم ز حال سکندر چنین زد رقوم
که چون صبح اقبالش آید به شام بگیرد تر و خشک گیتی تمام
به جایی که مرگش مقدر بود، زمین آهن و آسمان زر بود
سکندر چو آمد ز دریا برون سپه را سوی روم شد رهنمون
همی رفت آورده پا در رکاب چو عمر گران‌مایه با صد شتاب
یکی روز در گرمگاه تموز گرفته جهان خسرو نیمروز
به دشتی رسید آتشین ریگ و خاک چو طشتی پر از اخگر تابناک
هوایش چو آه ستمدیده گرم ز بس گرمی‌اش سنگ چون موم نرم
به هر راهش از نعل‌های مذاب نشان سم بادپایان بر آب
چو تابه زمین، آتش افشان در او چو ماهی شده مار بریان در او
سکندر در آن دشت پرتاب و تف همی راند از پردلان بسته صف
ز آسیب ره در خراش و خروش به تن خونش از گرمی خور به جوش
ز جوشش چو زد بر تنش موج، خون ز راه دماغش شد از سر برون
فرو ریخت‌اش بر سر زین زر ز ماشوره‌ی عاج، مرجان تر
بسی کرد در دفع خون حیله، ساز ولی خون نیستاد از آن حیله، باز
ز سیل اجل بر وی آمد شکست بر آن سیل رخنه نیارست بست
بر او تنگ شد خانه‌ی پشت زین شد از خانه مایل به سوی زمین
ز خاصان یکی سوی او رفت زود به تدریج‌اش آورد از آن زین فرود
ز جوشن به پا مفرش انداختش ز زرین سپر سایبان ساختش