بگفتند: «چون دانی این راز را، | چرا بندهای شهوت و آز را؟ | |
پی ملک تا چند خونریختن؟ | به هر کشوری لشکرانگیختن؟» | |
بگفتا: «من این نی به خود میکنم | نه تنها به حکم خرد میکنم، | |
مرا ایزد این منزلت داده است | به خلق جهانم فرستاده است | |
که تا دین او را کنم آشکار | بر آرم ز جان مخالف دمار | |
دهم قدر بتخانهها را شکست | کنم هر که را هست، یزدانپرست | |
اسیرم درین جنبش نوبه نو | روم تا مرا گوید ایزد: برو! | |
ز دست اجل چون شوم پایبست | کشم پای ازین جنبش دور دست» |