سکندر چو بر هند لشکر کشید
|
|
خردمندی بر همانان شنید
|
نیامد از ایشان کسی سوی او
|
|
ز تقصیرشان گرم شد خوی او
|
برانگیخت لشکر پی قهرشان
|
|
شتابان رخ آورد در شهرشان
|
چو ز آن، برهمانان خبر یافتند
|
|
به تدبیر آن کار بشتافتند
|
رسیدند پیشش در اثنای راه
|
|
به عرضش رساندند کای پادشاه!
|
گروهی فقیریم حکمت پژوه
|
|
چه تابی رخ مرحمت زین گروه؟
|
نه ما را سر صلح، نی تاب جنگ
|
|
درین کار به گر نمایی درنگ
|
نداریم جز گنج حکمت متاع
|
|
نشاید ز کس بر سر آن نزاع
|
اگر گنج حکمت همی بایدت
|
|
بجز کنجکاوی نمیشایدت
|
سکندر چو بشنید این عرض حال
|
|
ز لشکر کشیدن کشید انفعال
|
زور و زینت خویش یک سو نهاد
|
|
به آن قوم بیپا و سر رو نهاد
|
پس از قطع هامون به کوهی رسید
|
|
در او کنده هر سو بسی غار دید
|
گروهی نشسته در آن غارها
|
|
فروشسته دست از همه کارها
|
ردا و ازار از گیا بافته
|
|
عمامه به فرق از گیا تافته
|
زن و بچهی فقر پروردشان
|
|
گیاچین به هامون پی خوردشان
|
گشادند با هم زبان خطاب
|
|
بسی شد ز هر سو سال و جواب
|
چو آمد به سر، منزل گفت و گوی
|
|
سکندر در آن حاضران کرد روی
|
که:«هرچ از جهان احتیاج شماست
|
|
بخواهید از من! که یکسر رواست»
|
بگفتند: «ما را درین خاکدان
|
|
نباید، بجز هستی جاودان»
|
بگفتا که: «این نیست مقدور من
|
|
وز این حرف خالیست منشور من»
|