وز آن پس به خاقان در صلح کوفت
|
|
ز راهش غبار خصومت بروفت
|
جهان پادشاها! در انصاف کوش!
|
|
ز جام عدالت می صاف نوش!
|
به انصاف و عدل است گیتی به پای
|
|
سپاهی چو آن نیست گیتیگشای
|
اگر ملک خواهی، ره عدل پوی!
|
|
وگر نی، ز دل آن هوس را بشوی!
|
چنان زی! که گر باشدت شرق جای
|
|
کنندت طلب اهل غرب از خدای
|
نه ز آن سان که در ری شوی جایگیر،
|
|
به نفرینات از روم خیزد نفیر
|
شد از دست ظلم تو کشور خراب
|
|
به ملک دگر پا مکن در رکاب
|
به ملک خودت نیست جز ظلم، خوی
|
|
چه آری به اقلیم بیگانه روی؟
|
رعیت به ظلم تو چون عالماند
|
|
ز ظلم تو بر یکدگر ظالماند
|
به عدل آر رو! تا که عادل شوند
|
|
همه با تو در عدل یکدل شوند
|