چنین است در سفرهای قدیم
|
|
ز فیثاغرس آن الهی حکیم
|
که چون قفل درج سخن باز کرد
|
|
جهان را گهرریز ازین راز کرد
|
که: «ای چون صدف جمله تن گشته گوش!
|
|
گشا یک نفس گوش حکمتنیوش!
|
چو گشتی شناسای یزدان پاک،
|
|
کسی گر نبشناسدت ز آن چه باک؟
|
نگهدار خود را ز هر کار زشت!
|
|
که نید ز پاکان نیکوسرشت
|
اگر لب گشایی، به حکمت گشای!
|
|
مشو همچو بیحکمتان ژاژخای!
|
چو بندد شب تیره مشکیننقاب
|
|
از آن پیش کافتی ز پا مست خواب،
|
زمانی چراغ خرد برفروز!
|
|
ببین در فروغش عملهای روز!
|
که روز تو در نیک و بد چون گذشت
|
|
در اشغال روح و جسد چون گذشت
|
کجا گامت از استقامت فتاد
|
|
ز سر حد راه سلامت فتاد
|
تلافی کن آن را به عجز و نیاز!
|
|
به آمرزش از ایزد کارساز
|
چو باشد دو صد حاجتات با خدای،
|
|
بر ارباب حاجت مزن پشت پای!
|
درین پر دغا گنبد نیلگون
|
|
چو خواهی کسی را کنی آزمون،
|
مشو غرهی حسن گفتار او!
|
|
نظر کن که چون است کردار او!
|
بسا کس که گفتار او دلکش است
|
|
ولی فعل و خویاش همه ناخوش است
|
مکن بیش دندان بر آن طعمه تیز!
|
|
که ناخورده یک لقمه، گویند: خیز!»
|