آهسته همیزدند گامی
|
|
فریادکنان به هر مقامی
|
چون نغمهی درد و غم سرایان
|
|
آمد ره دورشان به پایان،
|
خونابهی غم کشیدگاناش
|
|
شستند به آب دیدگاناش
|
چاک افکندند در دل خاک
|
|
جا کرد به خاک با دل چاک
|
و آن دم که شدند مهربانان
|
|
دامن ز غبار او فشانان
|
هر یک به مقام خویشتن باز
|
|
مجروح ز دور چرخ ناساز،
|
در ریخت ز دشت و در دد و دام
|
|
کردند به خوابگاهش آرام
|
در پرتو آن مزار پر نور
|
|
گشتند ددان ز خوی بد، دور
|
آری، عاشق که پاکبازست،
|
|
عشقش نه ز عالم مجازست
|
قلبی ببرد ز جان قلاب
|
|
گردد مس قلب او زر ناب
|
مجنون که به خاک در، نهان شد
|
|
گنج کرم همه جهان شد
|
هر کس ز غمی فتاده در رنج
|
|
زد دست طلب به پای آن گنج
|
ز آن گنج کرم مراد خود یافت
|
|
گر یک دو مراد جست، صد یافت
|
روی همه، در حظیرهاش بود
|
|
چشم همه، بر ذخیرهاش بود
|
شد روضهی جان، حظیرهی او
|
|
رضوان ابد، ذخیرهی او
|
آرند که صوفیای صفا کیش
|
|
برداشت به خواب پرده از پیش
|
مجنون بر وی شد آشکارا
|
|
با او نه به صواب مدارا
|
گفت: «ای شده از خرابی حال،
|
|
بر نقش مجاز، فتنه سی سال!
|
چون کرد اجل نبرد با تو،
|
|
معشوق ازل چه کرد با تو؟»
|
گفتا: «به سرای عزتام خواند
|
|
بر صدر سریر قرب بنشاند
|