گفتا که: «به وقت بازگشتن
|
|
خواهم هم ازین زمین گذشتن
|
گر زآنکه درین مقام باشی،
|
|
از دیدن من به کام باشی»
|
این رفت ز جای و او به جا ماند
|
|
چون مردهتنی ز جان جدا ماند
|
بر موجب وعدهای که بشنید
|
|
از منزل خویشتن نجنبید
|
در حیرت عشق آن دلارای
|
|
ننشست درختوار از پای
|
میبود ستاده چون درختی
|
|
مرغان به سرش نشسته لختی
|
یکجا چو درخت پاش محکم
|
|
مو رفته چو شاخههاش در هم
|
عهدی چو گذشت در میانه
|
|
مرغی به سرش گرفت خانه
|
مویش چو بتان مشکبرقع
|
|
از گوهر بیضه شد مرصع
|
برخاست ز بیضهها به پرواز
|
|
مرغان سرود عشق پرداز
|
یکچند براین نسق چو بگذشت
|
|
لیلی به دیار خویش برگشت
|
آمد چو به آن خجستهمنزل
|
|
وز ناقه فروگرفت محمل،
|
آمد به سر رمیده مجنون
|
|
دیدش ز حساب عقل بیرون
|
هر چند نهفته دادش آواز
|
|
نمد به وجود خویشتن باز
|
زد بانگ بلند کای وفا کیش!
|
|
بنگر به وفا سرشتهی خویش!
|
گفتا :«تو کهای و از کجایی؟
|
|
بیهوده به سوی من چه آیی؟
|
گفتا که: «منم مراد جانت!
|
|
کام دل و رونق روانت!
|
یعنی لیلی که مست اویی
|
|
اینجا شده پایبست اویی»
|
گفتا: «رو! رو! که عشقت امروز
|
|
در من زده آتشی جهانسوز
|
برد از نظرم غبار صورت
|
|
دیگر نشوم شکار صورت!
|