همواره ز مردمان رمیده
|
|
با وحش رمیده آرمیده»
|
لیلی گفتا که:«ای خردمند!
|
|
دانی که به عشق کیست دربند؟»
|
گفتا:« آری، به یاد لیلی
|
|
هر دم راند ز دیده سیلی»
|
لیلی ز مژه سرشک خون ریخت
|
|
و اسرار نهان ز دل برون ریخت
|
گفتا که: «منم مراد جانش
|
|
و آن نام من است بر زبانش
|
جانم به فدات! اگر توانی
|
|
کز من خبری به وی رسانی،
|
آیین وفا گری کنی ساز
|
|
و آری سوی من جواب آن باز،
|
دردی ببری و داغی آری
|
|
شمعی ببری، چراغی آری»
|
برخاست به پای، آن جوانمرد
|
|
کای مجنون را دل از تو پردرد!
|
منت دارم، به جان بکوشم
|
|
کالای تو را به جان فروشم
|
شد لیلی را درون ز غم شاد
|
|
وآن نامه ز جیب خویش بگشاد
|
پیچید در آن به آرزویی
|
|
برگ کاهی و تار مویی
|
یعنی: ز آن روز کز تو فردم،
|
|
چون مو زارم، چو کاه زردم!
|
چون نامهبر آن گرفت، برجست
|
|
بر ناقهی رهنورد بنشست
|
شد راحلهتاز راه مجنون
|
|
مایل به قرارگاه مجنون
|
آنجا چو رسید بیکم و کاست
|
|
بسیار دوید از چپ و راست
|
دیدش که چو مستی اوفتاده
|
|
دستور خرد به باد داده
|
در خواب نه، لیک چشم بسته
|
|
بیدار، ولی ز خویش رسته
|
از گردش ماه و مهر بیرون
|
|
وز دایرهی سپهر بیرون
|
مستغرق بحر عشق گشته
|
|
وز هر چه نه عشق در گذشته
|