عاشق شدن جوانی از ثقیف به لیلی و نکاح کردن آن دو

خلقی همه شاد، غیر لیلی خندان به مراد، غیر لیلی
از خنده ببست درج گوهر وز گریه گشاد لل تر
وآن تشنه‌جگر ستاده از دور بر آب نظر نهاده از دور
روزی دو سه چون به صبر بنشست شوق آمد و پشت صبر بشکست
شد همبر نخل راستینش زد دست هوس در آستینش
زد بانگ که: «خیز و دور بنشین! زین تازه رطب صبور بنشین!
خوش نیست ز پاشکسته شاخی میدان هوس بدین فراخی!
آن کس که فگار خار اوی‌ام دل‌خسته در انتظار اوی‌ام،
صبر و دل و دین فدای من کرد جان را هدف بلای من کرد،
در بادیه از من است دل تنگ در کوه ز من زند به دل سنگ،
آهو به خیال من چراند جامه به هوای من دراند،
از من نفسی نبوده غافل وز من به کسی نگشته مایل،
یک بار ندیده سیر، رویم گامی نزده دلیر، سویم
راضی‌ست به سایه‌ای ز سروم خرسند به پری از تذروم
ز آن سایه نکردم‌اش سرافراز وین پر سوی او نکرده پرواز
پیمان وفای اوست طوقم غالب به لقای اوست شوقم
چون با دگری در آورم سر؟ وز وصل کسی دگر خورم بر؟
مغرور مشو به حشمت خویش! می‌دار نگاه، عزت خویش!
سوگند به صنع صانع پاک! اعجوبه‌نگار تخته‌ی خاک،
که‌ت بار دگر اگر ببینم دست آورده در آستینم،